دوستی ( ۱)

دختری بود که خانواده من خیلی مخالف رفت و آمد من با اون بودند و این خیلی عجیب بود چون معمولا تو خانواده ما برای پسرها هم نظری داده نمیشد چه برسه به دخترها. بماند که من سه سال باهاش اینور و اونور رفتم . یه دفعه که با اون و منا- خواهر اون موقع دبیرستانی ام- رفته بودیم خرید, اون از پسری شماره گرفت. برگشتیم خونه ما و اون قرار بود شب پیش ما بمونه. آخر شب به اون آقا زنگ زد و قرار شد همون موقع برن جایی همدیگه رو ببین. شب بود. از خونه ما هم تا جایی که باید میرفتیم تاکسی میگرفتیم مسافتی بود. هی گفتم نرو. تاریکه. به چند تا آژانس زنگ زدم بسته بودن. یکی رو که پیدا کردم اومدنش نیم ساعت طول میکشید. پیله کرد که الان میخوام برم. منا هم خیلی ناراحت شده بود. گفتم برو. ولی مسولیتش پای خودت. گفتم به بابات زنگ میزنم. گفتم نصفه شبه. تو کجا میخواهی بری با کسی که اصلا نمیدونی کی هست.
برگشت و آنچنان ضربه ای به گوشم زد که هنوز که بهش فکر میکنم دردش میپیچه. و گفت که من غلط میکنم به باباش زنگ میزنم. و گفت که من و خواهرم داریم از حسودی شماره گرفتن اون این حرفها رو میزنیم. و رفت. پیاده.
هق هق کنان زنگ زدم به کسی که بهترین دوستهام بود و هنوز هم و گفتم تو رو خدا بیا ببین این کجا رفت و چی شد. من نگرانم. اومد اما پیداش نکرد. دختر به تلفن اون جواب داد و بعد از ساعتی من فهمیدم که حالش خوبه و تو هتلی هست.
منا خیلی گریه کرد اون شب و من هم. دلم سوخت برای خودم که به خاطر اینهمه خریتم. به خاطر اینکه اون دفعه ای که قرص خورده بود برده بودمش بیمارستان و به مادرش نگفته بودم. به خاطر دوست دکتری که فقط به خاطر آشنایی چند ساله با پدرم جنینش رو بی سر وصدا سقط کرد . به خاطر خواهرم که خواهر بزرگه همیشه بتش بود و دلم برای صورتم سوخت که اون طوری درد گرفته بود.
———————–
برای دخترها معمولا دوران دبیرستان پر از خاطره هست و برای پسرها دوره لیسانس. اتفاقهای خوب معمولا تو این سالها میافته و دوستی هایی که تو این دوران شکل میگیره پر رنگ تر میشه.
برای من اما دبیرستان چیزی نبود غیر از از دست دادن دوستان قدیمی . فروخته شدن به موج جدید که دوست پسر شناخته میشد و بد هست فروخته شدن یه دختر به دوستی پسر.
اگه بخوام الان برگردم و از بالا نگاه کنم به دوستی هایی که اون سالها شکل گرفت باید بگم روابطم با دوستان پسر همیشه بهتر بود. دوستانی که هنوز هم رابطه های خیلی خوبی رو با هم حفظ کردیم. شکل گرفتن خانواده های جدید مسلما کمرنگ تر کرده اما کمتر پسری هست از دوستان دبیرستان و لیسانس که الان بخوام بهش فکر بکنم و مثل دوستان دخترم بی خبر باشم یا زهر خند بزنم.
شاید نباید این حرف رو بزنم. اما من متنفرم از خط کشی ها و بعد هم از سانسوری که به من بگه تو که یک زنی نباید این رو بگی. گور بابای جنسیت. من این رو دیدم. انکارش نمیتونم بکنم. طبیعی هست که تجربه ها فرق داره و من دارم فقط و فقط از تجربیات خودم میگم. نه شما. در ضمن همه اینها مال دوران شاید قبل بیست سالگی هست. اون موقع ها که وبلاگ نبود. موند رو دلم.
نمیدونم رفاقتی که من اسمش رو میذارم ” رفاقت کیمیایی وار” اصلا میتونه وجود داشته باشه بین دخترها یا نه. من این رفاقت رو تجربه کردم با پسرها. اما فکر میکنم یه مدل خاصی مردونه هست و منظورم از مردونه اینجا جنسیتی هست. مال مردهاست. نمیدونم چرا دخترها وقتی پای یه مرد میاد به زندگیشون تمام رابطه های دیگه ای که دارن زیر سوال میره. انگار با همه وجود میشن ” دختر – مرد” یا وقتی مادر میشن همه وجودشون میشه ” مادر- فرزند” ( میترسم در این مورد اظهار نظر کنم. تجربه اش رو نداشتم و مامانم همیشه میگه تا خودت مادر نشی نمیفهمی. شاید)
من کمتر دیدم پسری وارد رابطه ای بشه و بشه ” پسر- زن” میدونید چی میگم؟ مثلا همه جا بین دوستاش از دوست دختر- همسر- ش صحبت بکنه یا هر موردی رو به اون ربط بده. چیزی که بین دخترها زیاده. گاهی وقتها تو دوران دبیرستان و حتی لیسانس من فکر میکردم اگه این پسرها نباشن ما باید از چی حرف بزنیم.
حتی کتاب خوندنها, فیلم دیدنها, جلسه سیاسی رفتن ها, حشیش کشیدنها و خیلی کارهای عجیب غریب دیگه اون دوران هم انگار یه جوری به دوست های پسر وابسته بود. جرات میدادن به ما؟
من بهترین دوست دوران ابتدایی و راهنمایی ام – که تقریبا نزدیک نه سال باهم دوست بودیم- تو دوران دبیرستان با یکی از فامیلهای ما دوست شد. وقتی بعد یکی دوسال بهم زدن, دوستم با من هم قطع رابطه کرد. چرا؟
این چرا رو هنوز نتونستم بفهمم. باورتون میشه اگه بگم هنوز بعد از یازده سال من خوابش رو میبینم گاهی؟ یا دلم میخواد بدونم الان کجاست… دلم میخواد بگم که دلم براش تنگ شده. رفاقت ما به خاطر یه پسر بهم خورد.
یا بدترین نمونه اش رو که هیچ وقت از یادم نمیره همونی بود که اون بالا گفتم.
البته شاید هم مقتضای هر دوره ای باشه دیگه. دیگه الان دوستی اگه به دایره دوستانم اضافه بشه- که خیلی سخت هست- مسلما از اون بچه بازی های دوران دبیرستان خبری نیست. شاید گذروندن همه اون گریه ها لازم بوده برای بلوغ فکری. الان من به سختی میتونم رابطه جدیدی بسازم. دوستی رابطه پر ارزشی هست. باید براش وقت گذاشت و از خود گذشت. برای من همیشه همینطور بوده. سعی کردم اما دیدم نمیشه. فکر کنم شاید همین زندگی شلوغ هست که آدمها رو بیشتر و بیشتر به زندگی درون خونه ها میبره.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.