یه مرگم هست. شاید اثر زندگی توی ده باشه. شاید اثر ندیدن مردم باشه. شاید ترس باشه از غریبه ها.
یادمه اون سالهای آخر- مخصوصا سال آخر- اونقدر بازار مهمونی های ما داغ شده بود که گاهی اوقات تو یه پنچ شنبه باید سه جا میرفتم. میرقصیدم. میخوردم. جیغ میکشیدم. می پریدم. من همیشه همیشه از بودن تو یه جمع – هر جمعی – لذت میبردم. هیچ وقت احساس غریبی و تنهایی نمیکردم. همیشه یه مهمونی همراه بود با حداقل یه دوست تازه. متخصص بودم تو پیدا کردن انسانها و دوستان جدید. خیلی ها بهم میگفتن مسول روابط عمومی. یادمه هنوز.
خودمون رو نبستیم اینجا. اما جمعی هم پیدا نشد که لذت ببریم ازش. لذت نبردم از رفت و آمد با انسانهایی که حرفشون فقط بنزو کردیت و بیزنس هست. نتونستم ارتباط برقرار کنم. از جمع بچه های همسن و سال خودم هم چیزی ندیدم. اونقدر همه چی سطحی هست که عطایش رو بخشیدم به لقاش. خودم رو هم دست بالا نمیگیرم. نه فکر من بهتره نه مال اونها بدتر. از دوجنس متفاوت هستن که کنار هم قرار نمیگیرن.
نوع کارم باعث شده که همکارهام اغلب سن و سالشون از من بیشتر باشه. حداقل ده سال. درگیر خونه و بچه و از این حرفها. کلاسهای دانشگاه هم روزها نیست که من تو جو هم سن و سالهام باشم. کسایی که مثل من عصرها و شبها کلاس برمیدارن کم و بیش آدمهایی هستن با برنامه زندگی مثل من. همه فقط به فکر این هستن که زودتر برن خونه و بخوابن. حال نکردم با کلابهای اینجا. مال من نیست. فقط که انگلیسی حرف زدن نیست. یه فرهنگه. من هنوز نتونستم خیلی قاطی امریکایی ها هم بشم. یعنی جدای کار و گروهای درسی . پیدا نکردم یه سری آدم همفکر رو که غیر از روابط کاری یا درسی وقتی هم برای تفریح بشه باهاشون گذاشت.
شاید هم این وضع کار و زندگی باعث شد که فرصت نکنم فکر کنم رو روابطم. که دیگه درگیری هام به سمت دیگه ای رفته باشه و دلمشغله هام چیز دیگه ای شده باشه. سنم شاید بالاتر رفته و این تاثیر گذاشته. شاید تو این سن سخت باشه ارتباط برقرار کردن. نمیدونم . اما دچار مرضی شدم که اسمش رو میذارم ” افسردگی در جمع”.
چند ماه قبل یه مهمونی شام دعوت بودیم. خانواده واقعا گلی بودن. به معنای واقعی کلمه. اونقدر هم این مهمونی قاطی بود که حد نداشت. هندی و ایرانی و افغان و امریکایی. به محض اینکه آهنگ رقص رو گذاشتن من یه بغض عجیب اومد سراغم. وحید تو اطاق بازی بود. من رفتم بیرون تو بالکن نشستم. هرچی این آهنگ بلندتر میشه بغض من هم بیشتر میشد. تا اینکه ترکید و من هق هق زدم زیر گریه. و خیلی گریه کردم. خیلی. نمیدونم چرا. اصلا نمیدونم چرا. بدجوری دلم میخواست وحید بیاد پیشم. طول کشید تا متوجه نبودن من بشه و من هم که اینجور وقتها موبایل نمیبرم همراه خودم. شاید ساعتی طول کشید تا من رو با اون وضع پیدا کرد و وحشت زده اومد بغلم کرد. سه ربعی حرف زد تا آروم شدم. بخش بزرگی از مهمونی رفته بود تا ما برگردیم.
این مهمونی عروسی هم همون داستان تکرار شد. فرقش این بود که وقتی من فرار کردم اومدم تو بار هتل نشستم و اونجا با اون لباس پرنسسی پف پفی زدم زیر گریه و فقط از بار تندر خواستم کاری به کارم نداشته باشه. تو همون وضع سعی کردم خودم رو روانکاوی کنم که چه مرگم هست. که چرا باید اینطور بشم. یه ذره فکر کردم تلقینه. یه ذره فکر کردم دلم برای لوای مجرد تنگ شده که تو هر مهمونی یه مرضی میریخت و حالا خودش رو بسته. نه اینکه بگم از این فکرهام خجالت کشیدم. شاید درست بود. اما تو همون بعض و گریه هم فقط دلم میخواست تو اون دنج ترین جای هتل هم وحید بیاد پیدام کنه. لوس شده بودم یا دلم ناز میخواست رو نمیدونم. از یه طرف هم دلم برای وحید میسوخت که اونقدر اجتماعی هست و من باید هر مهمونی رو حرومش کنم. که باید یا دنبال من بگرده یا بیاد بشینه با من حرف بزنه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.