بیست و سوم ژانویه دوهزار و یازده

دارم نقاط ضعفم را نسبت به یادش کشف می‌کنم. موسیقی، عکس . از نقاط خاطره‌دار باید بگذرم، چون آنوقت هیچ جا نباید پا بگذارم. عطرش کمیاب است. کاش هیچ‌کس را هیچ‌وقت با آن بو نبینم. دلتنگم و این چیز تازه‌ای نیست که دوباره بیایم بنویسمش.
امروز با دوست تازه‌یافته‌ای، که به من گفت چرا مثل وبلاگت تلخ نیستی و من گفتم که نه من تلخم نه بلوط، حرف زمان جنگ بود. یادم است که می‌خواستم بزرگ شوم و در لباس سربازها بروم سربازی. کشته شدن برای وطن مفهوم بزرگی بود. هنوز دلم نمی‌آید به حس آن زمان‌ها بگویم که شستشوی مغزی بود. یک حس عجیبی بود که هنوز خیلی خیلی کمرنگ به یاد می‌آورم. یک حس بغض‌آلود نسبت به رزمنده‌ها و آن‌ها که از وطن دفاع می‌کنند. زنده‌ها و مرده‌های جنگ برایم به شدت محترمند. یک جور مدل احترامی که آدم به پدربزرگش می‌گذارد. کوچه ما دو «اسیر» داشت. یک ترانه‌‌ای مرتب از تلوزیون پخش می‌شد آن‌روزها که هرچه فکر می‌کنم نه آهنگش نه حتی یک خط از ترانه‌اش یادم نمی‌آید. چرا یادم جنگم همه اش؟
فردا اول هفته تازه است و من تازه برگشته‌ام و آماده هفته نیستم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.