یک وانت دیدم در یک پمپ بنزین که پشتش پر از چوب و کنده بود. رفتم از راننده پرسیدم اینها را از کجا آوردی، گفت فلانجا. در راه برگشت، رفتم که پیدایش کنم، اما پیدا نشد. رفتم راسته عتیقهفروشهای سندیهگو. یک چیزهای باحالی پیدا میشوند توی این عتیقهفروشیها و مغازههای دست دوم فروشی. دنبال کاسه و بشقابی هستم که از چوب تراشیده شده باشد. یکجا پیدایشان کردم، قیمت چهارتایشان بود صد و هشتاد دلار. بیخیال شدم.
وقتی یکی میپرسد که حالش چطور است و من مجبورم دروغ بگویم که خوب است و یک دروغی سر هم کنم که کجایست و چرا
پیدایش نیست، حالم بد میشود. دوست ندارم دروغ بگویم، آنهم در این خصوص. دلم که تنگ میشود، فقط دنبال بهانه است که بهانه بگیرد. بهانه امروز هم بی ربط آمد وسط راه نشست توی ماشین.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید