بیست و چهارم ژانویه دوهزار و یازده

یک سری سخنرانی و نشست برگزار می‌کند دانشکده ما در خصوص مسایل مربوط به جنسیت، نژاد، کلاس اجتماعی و حقوق شهروندی. امروز یکی از این نشست‌ها بود در خصوص حقوق همجنسگرایان برای ازدواج و جدال قانونی آنها در کالیفرنیا برای بدست آوردن حق ازدواج. بر خلاف آنچه معمول این جلسات است، سخنرانان، که فعالان حقوق همجنسگرایان بودند، همه از داستان‌های خصوصی خود حرف زدند و هر کدام هم دلایل خودشان را برای ازدواج کردن در همان فاصله کوتاهی که در سال ۲۰۰۸ در کالیفرنیا امکان‌پذیر بود، گفتند. هیچ کدام هم بنیان ازدواج را زیر سوال نبرد و طوری با این قضیه برخورد شد که چون این یک حق است باید آن را بدست آورد و این موسسه کارکرد اقتصادی دارد، که دارد، و باید به خاطر مالیاتی که می‌پردازیم یک سری حقوق هم داشته باشیم.
آدم چقدر می‌تواند از داستان‌های خصوصی انتقاد کند؟ وقتی یک زوج همجنسگرا دارند با بغض در خصوص ازدواجشان و اینکه شانزده سال منتظر آن روز بودند حرف می‌زدند، خیلی سخت است که این صبر و این کار را زیر سوال برد که چرا ما هم باید به همه قواعد جامعه تن در دهیم.
ترم قبل سازنده فیلم «تابستان ما در تهران» اینجا بود که فیلمش را نمایش دهد و بعد هم به سوالات پاسخ داد. فیلم چهره بسیار خوبی از ایران نشان داده، یعنی بهترین چهره‌ای را که می‌شد و با واقعیت تناقض نداشت. سازنده فیلم با پسر هشت ساله‌اش به ایران می‌رود که با سه خانواده که بچه‌های هم سن و سال پسرش دارند، آشنا شود. اما در همین فیلم مثبت هم پر از کلیشه‌های خاورمیانه‌ای و زن شرقی ستمدیده که باید آزاد شود وجود دارد. شاید نه به طور مستقیم، اما در قالب کلمات و تصاویر و استفاده از کنایه‌ها. بعد از فیلم رفتم پرسیدم که آیا فکر کرده که دارد همه این کلیشه‌ها را دوباره سازی می‌کند و انگار رفته کشف کرده که ای بابا. اینها هم آدم‌اند، اینها هم بچه‌هایش را دوست دارند و …آخر برنامه سه تا از پشتیبانان فیلم و برنامه، آمدند یقه‌ام را گرفتند که چرا اینطور به خاطرات این زن پریدی. انگار وقتی صحبت خاطرات شخصی است نباید انتقاد کرد چون بخشی از زندگی طرف است. اما آیا وقتی زندگی شخصی‌اش را عمومی می‌کند نباید انتظار انتقاد هم داشته باشد؟
( حالا این انتقاد وارد است که چرا خودت بخش کامنت‌های وبلاگت را بستی وقتی زندگی‌ات را اینطور در کوچه پهن می‌کنی)
پایم پیچ‌خورده و به شدت دردناک است. برای دلداری دادن به خودم، پلو و خورش بادمجانی مفصل خورده‌ام در ساعت دوازده شب و حالا با شکم پر نمی‌توانم بخوابم. یک تکلیفی‌ هم دارم که باید قبل از بیدار شدن استاد ایمیل کنم. فکر کردم ساعت هشت صبج بیدار می‌شود و من اگر شش بیدار شوم، می‌رسم بنویسمش. طبعا تمام روز وقت‌کشی کردم که به ساعت دو صبح برسد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.