این پستی است که باید شامل خودسانسوری می‌شد

دیر شده بود. سریع از حمام آمدم بیرون و خشک کرده نکرده، لباس پوشیدم. دستبند سبزم را پیدا نمی‌کردم. دستبندم یک بند پارچه‌ای است که چند دور، دور دستم می‌پیچمش. همان روزها هم گره‌اش زدم. جنس پارچه کشی‌ است و لازم نیست گره‌اش را باز کنم.
دیر شده بود، اما انگار چیزی کم بود. به صورتم کرم می‌مالیدم و دنبال دستبند می‌گشتم و فکر هم می‌کردم. فکر می‌کردم، این چنگ زدن به این دستبند از روی استیصال است. از خودم خجالت کشیدم، اما فکر کردم تمام شده. فکر کردم دیگر سبزی درکار نیست. فکر کردم بستن این هم به دستم مسخره شده. آن روزها می‌خواستم بگویم آهای مرا هم ببینید. لطفا من هم یکی از شما باشم. خودم را می‌چپاندم توی آن مردم و دلم به این دستبند خوش بود. خجالت کشیدم، اما وقتی دستبند را زیر میز پیدا کردم، فکر کردم چه دلخوشی بیهوده‌ای.
الان هم عکس‌های باران کوثری و رخشان بنی‌اعتماد را در جشن خانه سینما دیدم که یکی دستبند و کتونی سبز داشت و دیگری هم شال-روسری سبز. عکس‌ها را در گوگل‌ریدر همخوان شده‌اند، بارها و بارها.
شاید نباید این را بگویم، شاید اصلا باید خجالت بکشم که چرا اینطور فکر می‌کنم، اما همخوان‌کردن این عکس‌ها هم انگار از روی استیصال است. انگار داد بزنیم نگاه کن. من هنوز زنده‌ام. اما این صدای ضبط شده‌ مرده‌ای باشد که خودش هنوز باورش نشده مرده. انگار از روی همان عادت یک چیز به دستم کم است، با دیدن هر سبزی باید پخشش کنیم و منتظر باشیم یکی با کتونی آل استار سبز بیاید تا ما فکر کنیم این هم علامت است! پس زنده‌ایم. درست می‌شود. صبر تا آل استار بعدی.
* زیر سوال بردن کسی، خصوصا مردم داخل ایران برای این ناامیدی شخصی، باید آخرین چیزی باشد که به ذهن کسی خطور کند از خواندن این نوشته. حسم بود از بستن دستبند سبز، بدون اینکه اصلا دیگر ذوقی و امیدی مانده باشد. شاید فقط امروز بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.