راحت است که آدم با غریبه‌ها حرف بزند. حرف‌هایشان را بشنود و بهشان راهکار ارائه دهد. اصلا بگوید فلان رفتارت درست نیست. این دقیقا خود خشونت است که شریک تو انجام‌ می‌دهد گیرم که کتک نزند. بگوید که فلانی این نظرت به شدت سکسیست بود. جفت پا برود توی شکم هر‌کس- که به زعم خودش- حرف نامربوط زد. از حقوق کودکان صحبت کند. قانون را یادآور شود. حتی متوسل به زور قانون شود اگر ببیند که همسایه با بچه‌اش رفتار درستی ندارد. اصلا همه چیز انگار با غریبه‌ها راحت تر است. پای آشنا که وسط می‌آید، آدم لب می‌گزد. می‌گوید زندگی شخصی خودشان است. خودشان بهتر می‌دانند. خجالت می‌کشد. ترجیح می‌دهد -هرچند عصبانی و ناراحت و غمگین- ساکت بماند و حتی لبخند هم بزند، گیرم لبخند تلخی که کسی نمی‌فهمدش. یادش بیاید که چهاردیواری اختیاری است، و زن خودش عاقل و بالغ است و می‌داند دارد چه می‌کند. فکر کند حالا همه با بچه‌هایشان یکسان رفتار نمی‌کنند و قانون همیشه هم به نفع کودکان عمل نمی‌کند. بگوید این تئوری‌های مدرسه را نیاور به خانه اینها. نوع تربیت آدم‌ها فرق دارد.
اصلا پای آشنا که می‌رسد، آدم هزار جور خودش را راضی می‌کند که ببیند و حرف نزند. حداقل به خودشان چیزی نگوید و هی زور بزند که زود بیاید بیرون و یادش برود. یادش برود که زن هر پنج دقیقه یکبار از زور خجالت حرف‌های مرد می‌گفت: «شوخی می‌کند» و فکر کند که زیادی برای بچه وسواس است.
دوستم اما گفت اگر آدم نتواند در زندگی عزیزانش یک تغییر کوچک ایجاد کند و بهترش کند، چطور می‌تواند دنیا را جای بهتری کند؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.