من خیلی به دعواهای دمکراتها و جمهوری خواها کار ندارم. دلم میخواد – و تا حدی مطمئنم – که هر دوتا کنگره و سنا رو خواهیم گرفت. اما دو نکته راجع به انتخابات که هی میخوام بگم و این روزها وقت نمیشه
۱. هیچ مسئله مثل رسوایی چند روز قبل این تد هاگر حال من رو سر جاش نیاورد. یعنی اساسی هم خندیدم هم کیفور شدم. از این مرتیکه از همون اولین مصاحبه ای که ازش با باربارا والترز دیدم بدم میومد. ( الان دیدم آقای شهروند نصف جهانی همه شرح ماجرا رو با عکس نوشته. شما هم بخونید و کیفور بشید). فرض کنید طرف یکی بوده تو مایه های مصباح یزدی با کراوات!
۲. رادیویه برنامه ای داشت در مورد صداهایی که رو این تبلغات منفی ( که حاج آقا واشنگتن یه خورده در موردش توضیج داده) میذارن. که چه خصوصیاتی باید داشته باشن و چه جوری این افراد انتخاب میشن. صدامون هم منفی نشد , میلیاردی پول بزنیم.
اینجا میتونید بیشتر بخونید و در ضمن یک سری از مشهورترین تبلیغات انتخابات امروز رو هم ببینید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هفته خیلی شلوغی رو میگذرونم. میدونم باید از انتخابات – که امروزه- بنویسم و یه سری حرفها دارم در مورد کمپن بر علیه سنگسار که نگفته مونده. اما فعلا وقت نوشتن ندارم. مطالبی که این روزها پست میشه, نوشته های قدیمی هست که موقع بیکاری نوشتم واسه روز مبادا ( در هر حال باید جواد بودن ثابت بشه به اون دوست عزیز) . به کامنتها و ایمیلیها اما با همون سرعت قبل جواب میدم. این مطلب پایینی رو خیلی دوست دارم خودم.
————————————————
من آدم شکمویی هستم. معمولا میشه من رو با غذا گول زد. شکم پرست نیستم اما چیزی که دوست دارم متنوع غذا خوردن هست.
یادمه سر یکی از همون برنامه های جمعه های ما خونه بابابزرگ اینها, عمو جان یک فرمایش بسیار ضد فمینیسیتی کردن که چون اون موقع من فمینیست نبودم و تا حدی هم بچه بودم و شکمو, این حرف خیلی به مذاقم خوش اومد. عمو جان به نقل از نسیم شمال گفت که لذت مرد در دو چیز است زن و دندان. من بعد از فمینیست شدن خیلی تلاش کردم این جمله نسیم شمال یادم بره اما نرفت.
من به شدت اهل ریسکم تو غذا خوردن. هانی ام وقتی گرسنه میشه , جدا از اینکه دین و ایمون از کفش میره فقط فرمون رو کج میکنه سمت رستوران ایرانی. زنده باد کوبیده با دوغ. این هم شد سلیقه آخه؟ من یه تئوری دارم که خودم خیلی قبولش دارم. بدون اینکه غذای مردم جایی رو بخوری نمیتونی مردمشون رو بشناسی. من به این حرف مثل یه جمله مقدس ایمان دارم.
من نه ماه ترکیه بودم و اونقدر خر بودم که از این نه ماه , سه چهار ماهش به لج کردن با ترکها و هر چیز مربوط به ترکیه گذشت. اونقدر خر بودم که سه ماه پیده نخوردم. سه ماه کوفته و شوربا نخوردم. بعد از اون که بی پول شدم و گشتم دنبال کار و بعدهم بهترین آدمهای دنیا شدن شاگردای کلاس زبانم تازه فهمیدم ترکیه یعنی چی. بعد به سفره هاشون دعوت شدم و غرق شدم در اون همه غذا. اونها وقتی مهمون دارن رسما از صبح ساعت شش به من زنگ میزدن که بیا کمک. وای وای. الان باور کنید میخوام بشینم گریه کنم.
بگذریم بگذریم. الان من خل میشم.
در هر حال. من گدایی که میمیرم واسه لباس یا کفش سال پول بدم و روم به دیوار واسه کتاب خریدن هم ننه من غریبم بازی در میارم اونقدر موقع انتخاب رستوران سخاوتمند میشم که به سختی باور اطرافیان میشه.
غذاهای ملتهای مختلف رو هم خیلی امتحان کردم. و به جرات میتونم بگم همه چی خوردم. از کله خوک لائوسی تا خرچنگ تایوانی و کریپ فرانسوی و غذاهای روسی و کیسادیای محشر مکزیکی و سوپ تند و داغ چینی و هزار تا غذای دیگه که میدونم چی هست اما اسماشون رو بلد نیستم.
متاسفانه تفریح جدیدی که تو ترکش هستم البته غذا خریدن اینترنتی هست. همین چند وقت پیش از این سایت دوازده تا پیده خردیم. البته چون خیلی هانی ام رو دوست دارم یک دونه اش رو به اون دادم. شد یازده تا واسه من که با شوربا تنداشون میشه غذای بهشت.
من یه جایی کار میکنم که تقریبا هیجده نوزده تا ملیت مختلف اون رو تشکیل میدن. وقتی برنامه ای میشه و همه چیزی میارن که باهم خورده بشه, من این رو دیدم که افراد واقعا منتظرن تا ببین ملیت های دیگه نسبت به غذاشون چه نظری دارن. نظر من این هست که خیلی با ادبانه نیست اگه من فقط غذایی رو که خودم آوردم بخورم. اون ها هم خوشحال میشن وقتی میگم این چقدر خوشمزه هست ( البته من به هر غذایی میگم) و یا دستور پختش رو میپرسم ( که هرگز به انجام نرسیده ).
در هر حال, نمیدونم این خوبه یا بد. اما اگه به نظرتون خرچنگ خیلی مزخرفه و یه وقت با دیدن یه سری غذا دلتون میخواد بالا بیارید ( گلاب به روتون) یه لحظه فکر کنید که یه چینی از دیدن فسنجون ما اولین چیزی که به ذهنش میاد چیه؟
پی نوشت: اگه دلتون میخواد تو رستورانهای شیک غذا بخورید. گرونترین رستوران امریکا یک رستوران آسیایی تو نیویورک هست که قیمت متوسط غذا برای یک نفر در یک وعده بین ۳۳۵ تا ۵۰۰ دلار هست. این شامل نوشیدنی الکلی یا انعام گارسونها نمیشه.
اما رستورانی که من دیوانه وار میخوام توش غذا بخورم – اصلا هدفم از درس خوندن این هست که پولدار بشم برم اونجا غذا بخورم- این رستوران آسیایی نیست. بلکه این رستوران فرانسوی تو سن فرانسیسکو هست. با کمال میل هرگونه دعوت به این رستوران رو بدون هیچ پیش شرط پذیرا هستم.
تو بیست و پنج رستوران اول دنیا, اگه قرار باشه چند جور غذا سفارش بدید, الکلی هم بخوردید بعلاوه سالاد و دسر و البته انعام – که معولا چیزی بین پانزده تا بیست و پنج درصد قیمت غذا هست- خرج کردن دوهزار دلار برای یک نفر چیز عادی هست. کسی پایه هست؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اندر حکایت دوست ما و عضو شریف دوست پسرش

راهنمایی بودم که این دایی جان ناپلئون رو عمو علی داد دستم. یه سه شبانه روزی خوندم و خندیدم. بعد مامان خوند و بعد تو خونواده چرخید و کلا یه مدت همه میخندیدن. یادمه پسر عمه محترم شاکی شد که این کتاب رو دادی به خانمم, من دو روزه غذا ندارم. بعد که خودش کتاب رو گرفت یه روز سرکار نرفت.
کتاب تو مدرسه هم دست به دست شد. دخترهای راهنمایی هم آماده سوژه سازی. سوژه ما هم شده بود این ” عضو شریف”.
یه دوستی داشتم که اسمش بود نورا. این نورای ما یه دوست پسر خیلی ماهی داشت ( الان نورا نمیدونم کجاست اما دوست پسر سابقشون نروژ داره درس میخونه). این آقای دوست پسر اون سالها قلبش یه مشکل کوچیک داشت و فکر کنم به عمل هم کشید. نورا که فکر کنم تنها کسی بود که دایی جان ناپلئون رو نخونده بود فکر میکرد منظور ما از عضو شریف همون قلب هست چون مهمه تو بدن و از این حرفها. یکی هم نبود بگه خوب اون اگه مهمه بهش میگن عضو مهم نمیگن عضو شریف!
این شد که به مدت یک ماه بدون اینکه این دختر بفهمه تمام مدت تو قرارها و پشت تلفن قربون صدقه عضو شریف دوستشون میره و هی میگه الهی من بگردم دور این عضو شریف. خوب میشه. عضه نخور. مامان بزرگ من هم پارسال عضو شریفش رو عمل کرد. الان خوبه. غصه نخور.
دوست پسر محترم که تو باغ بود -اما بسیار نجیب تر از این بود که به روی نورا بیاره -تمام مدت چیزی نگفت و هی تشکر کرد. دیگه بچه های راهنمایی اون دوره و زمونه هم که تریپ عاشقی بودن نه همخوابگی مثل حالا. اصولا اون موقع ها اعمال شریف فحش بود برای عشق.
القصه یه روز وسط صحبتهای به شدت دخترانه, تو مدرسه نورا یه دفعه میفهمه که عضو شریف قلب نیست و یه جای دیگه هست! این بچه تقریبا اون روز غش کرد تو مدرسه از شرم.
فکر کنم مدتها گذشت تا تونست تو چشم این دوست پسر محترم نگاه دوباره بکنه.
پی نوشت: حالا منتظرین من نتیجه گیری بکنم؟ نه خیر. همینطوری امروز این یادم اومد گفتم بنویسم. عادت کردید به نتیجه گیری ها!!!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اندر حکایت دوست ما و عضو شریف دوست پسرش بسته هستند

روزمره

۱. دوی دیروز خیلی خوب بود. بماند که من بیشترش رو تند راه رفتم و ندویدم. نفر اول پنج مایل رو تو هفده دقیقه دوید و من میدونم شما اصلا براتون مهم نیست که زمان من رو بدونید. ولی در هر حال یه دویست نفری بعد از من به خط پایان رسیدن. در وسط شدن لذتی است که در آخر شدن و اول شدن نیست. هی منتظر بودم سایتشون عکسها رو بذاره که هنوز نذاشته. اما قول میدم به محض اینکه عکسی دیدم بذارمش اینجا.
۱-۱ یه خانمی بود که صورت بچه ها رو نقاشی میکرد. من هم رفتم تو صف طولانی اش وایستادم تا با آبی فیروزه ای ( رنگ مورد علاقه ام) یه طرح گل و بوته ای هندی بکشه رو صورتم. خودم هم فکر نمیکردم اینقدر سبب خیر بشه. از اونجایی که تا عصر دیروز همش اینور اون ور بودم -و البته به عمد لباس ورزشی رو از تنم بیرون نیاورده بودم و اون عکس هم نصف صورتم رو گرفته بود- خیلی ها ازم در مورد مسابقه و عکس پرسیدن که بهانه ای شد برای معرفی سازمان و یه سری اطلاعات دادن در مورد کمک به زنهای قربانی خشونت. با توجه به اینکه منطقه زندگی ما خیلی فاصله داره با اونها, فکر کنم ایده خوبی بود و باعث شد چند نفری علاقه مند بشن.
۲-۱ مسابقه تو یه پارکی بود به اسم ویلیام لند که همونطور که از نقشه میتونید ببینید پارک عظیمی هست و جالب اینکه وسط شهره. اما خود پارک به یه طرف, خونه های اشرافی دور و برش به یه طرف. به نظر خودم که انگار اولین بار بود اون امریکایی مسکونی رو که همیشه میخواستم ببینم دیدم. خونه هایی با پنجره های بزرگ بدون پرده رو به زمین گلف و اون پارک بی نهایت زیبا. سبک خونه ها هم خیلی زیبا بود. منطقه خیلی گرونی هم هست که خیلی از سیاستمدارها و گردن کلفت ها با توجه به پایتخت بودن سکرمنتو اونجا زندگی میکنن. کلی کیفور شدم من عاشق خونه دیروز. ( اگه قرار باشه اونجا یه خونه به ما بدن! من افتخار میدم تو سکرمنتو میمونم)
۲. شنبه هام رو دوست دارم.
بدون اینکه هیچ حرفی بزنیم در این مورد, چند ماهی هست به یه توافق نا گفته ای رسیدم در مورد شنبه ها. اون نصف روز رو کلاس داره. و تا بیاد خونه میشه حول و حوش یک بعد از ظهر. من اصلا سعی میکنم نمونم تو خونه. میرم خرید هایی رو که باید انجام میدم. اگه قرار باشه کار داوطلبانه برای جای بکنم وقتش شنبه هاست. میرم ببینم چه کنفرانسهایی هست تو دانشگاه. میرم مرکز شهر تو حراجی ها میچرخم .هر چند ساعت بخوام میتونم برم سالن ورزشم و نگران دیر شدن نباشم. تو خیابونها واسه خودم بچرخم. تو این حراجهایی که مردم تو حیاط یا گاراژ میذارن دنبال گوشواره و النگوی قدیمی میگردم و به شدت با خودمی که تو طول هفته دلم براش تنگ میشه حال میکنم.
اون هم میاد خونه و کاپوت ماشینها رو میزنه بالا و با اونها ور میره. یا به قول خودش همه روز رو موزیک ویدو میبینه. به کسایی که میخواد زنگ میزنه. با برادرم قرار میذاره و میرن تو حراجی ماشینها یا با بابا میشیه تلوزیون ایرانی میبینه و بحث میکنن. ( بقیه اش رو دیگه من خونه نیستم که بدونم چیکارا میکنه).
اما میگم. نا گفته به تفاوقی رسیدم در مورد شنبه ها که بعد از پنج روز وحشتناک کاری و درسی به خودمون برسیم. یک شنبه ها اما از ور دل هم تکون نمیخوریم.
آدم وقتی زندگی شلوغ داره قدر اخر هفته رو میدونه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای روزمره بسته هستند

شرمنده از این همه نوشتن!

۱. من فردا دارم میرم اینجا بدو ام. منتظر شکستن یه رکورد جهانی باشید. ما از طرف سازمانمون یه تیم دادیم. من قراره سگ دوستم رو هم بدوونم. من تا حالا سگ راه نبردم. خیلی هیجان زده ام! نمیدونم دوربین میشه برد ( یعنی میشه ولی من میتونم اون رو موقع دویدن همراه داشته باشم یا نه) اگه بشه که براتون عکس میذارم.
۲. دوست متاسفانه بسیار عزیزی امروز به بنده ابلاغ فرمودند که هر روز نوشتن و آپدیت کردن خیلی جواده و دیگه مد نیست و مال تازه به وبلاگستان رسیده هاست و بسیار برادرانه! به من تذکر داد که سعی کنم آدم بشم.
بابا جان. کامپیوتر های اونور های اسپید, تنهایی غربت! , چونه پر, زندگی هیجان انگیز, …اصلا من میخوام بنویسم. به تو چه؟
ولی خدایش سعی باید بکنم یه ذره دست از این ندید بدید بازی بکشم. آدم شو بلوط!
۳. و فصل بارون شروع شد. این یعنی اینکه تا آپریل ما رنگ آفتاب رو نخواهیم دید. مگه دنیا با یه دونه فصل چشه؟ ( تابستون البته) . متنفرم از این پاییز و زمستون آبکی و سرد و بدون برف. کاش میشد خوابید مثل خرسها و بهار بیدار شد.
۴. باورتون میشه امروز جمعه هست؟ من از سه شنبه دارم رسما خودم رو میکشم رو زمین. بزرگترین قشنگی زندگی ام تبدیل شده به خوابیدن تا ساعت هشت صبح تو شنبه و یکشنبه. فکرش رو بکن. تا ساعت هشت میخوابی. اه. مرده شور این کلاس تاریخ هنر جمعه شب رو ببرن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شرمنده از این همه نوشتن! بسته هستند

مقام سرباز

اونجا:
من هشت سالم بود که جنگ تموم شد. خود جنگ رو خیلی یادم نیست. اما یادمه اسم رزمنده و بسیجی برام به معنی روسری درست کردن بود. یعنی رژ لب خوردن. یعنی نخندیدن. یعنی آستین مانتو رو پایین کشیدن. دختر های که پدرهاشون تو جنگ کشته شده بودن , یا جانباز و اسیر بودن معمولا به مدرسه های عادی نمیاومدن. اگه هم بودن چادر شاخصه بارزشون بود. معمولا کسی جز خودشون باهاشون دوست نمیشد. معروف بودن به جاسوس.
پاسدار و رزمنده و بسیجی و جانباز و آزاده و کمیته همه یه معنی داشت. لباس سبز که این اواخر باتوم هم به اون اضافه شده بود. حال هممون بهم میخورد ازشون. کسی – حداقل تو دور و بری های من- روایت فتح نمیدید.
الان که فکر میکنم برام عجیبه که من که تو اون سالها اونقدر تشنه خوندن و دیدن و یادگرفتن بودم , چرا تا هیجده نوزده سالگی نتونستم بر این حس انزجارم غلبه کنم و برم بخونم در موردشون.
حاتمی کیا من رو آشتی داد. آشتی که نه. با بسیجی که نمیشد آشتی کرد. اما باعث شد جور دیگه ای هم نگاه کنم. بعد ها هم همه فیلمهای ملاقلی پور رو دیدم.
جنگ هیچ وقت مقدس نبود. هیچ جنگی. هیچ خونی. اما این اواخر با احترام به آدمهای جنگ نگاه میکردم. نه به اون روسا. به اون کسایی که واقعا جنگیدن. و کسایی که همیشه گم بودن.
الان اون جنگ اینقدر برام مهم هست که موضوع مهمترین تحقیقم – که امیدوارم در ایران انجام بشه- یکی از مسایل جنگ هست. اون آدمها الان برای من مهم ان. اما اونها اینجا مهم شدن. نه تو جایی که جنگیدن. نه تو جایی که کشته شدن. نه تو جایی که اعضای بدنشون قطع شد.
اینجا:
کمتر کسی با جنگ موافقه. اونقدر این سالها امریکا ضربه خورده از این جنگها که حتی اونهایی که بعد از یازده سپتامبر جنگ رو ضروری میدونستن, حالا صداشون در اومده.
سربازی اینجا داوطلبی هست. پول خوبی هم به سربازها میدن. هزینه دانشگاه و خونه و ماشین و خیلی چیزهای دیگه رو هم بهشون میدن. مزیتهای خاصی دارن که هر کسی نمیتونه داشته باشه. فرقی هم نداره که سرباز جنگ دوم بوده باشی یا همین هفته از عراق برگشته باشی. همه هم میدونن که اینها از این مزیتها برخوردارن.
اما تفاوت همینجاست. این احترامی هست که اینها برای سربازهاشون قایلن. همه. حتی کسایی که مخالف جنگ و سیاستهای دولت هستن. اونها دولت رو مسول میدونن نه سرباز رو. سرباز همیشه کسی هست که جونش رو به خاطر وطنش و هموطنانش به خطر می اندازه و این با هیچ پولی قابل پرداخت نیست. اعتراف میکنم که من اینجا یاد گرفتم به سربازهای خودمون هم احترام بذارم.
این هست که وقتی جان کری میاد به طور تلویحی میگه که هرکی درس نخون و تنبل هست میشه سرباز , صدای همه – حتی هوادارانش – در میاد و اون مجبور به عذر خواهی میشه.
چرا فرهنگ جنگ پرور ما تو این همه سال هرچی سعی کرد نه تنها هیچ احترامی برای سربازهامون نیاورد بلکه اینهمه نفرت رو هم کاشت تو دل هم نسلان من؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مقام سرباز بسته هستند

وبگردی و ماهیچه و علی جی!

۱. تو وبگردی دیروز, به وبلاگ یکی از آشناهای خانوادگی خیلی دور رسیدم. پدر و مادرها هنوز در تماس هستن و بودن هر دو خانواده در خارج ایران, ارتباط رو از ایران بیشتر کرده. اما بچه ها تقریبا هیچ وقت هیچ رابطه ای باهم نداشته و نداریم. شاید اصلا همدیگه رو نشناسیم.
همیشه فکر میکردم این دختر – که الان تنها تو یکی از شهرهای شمال امریکا زندگی میکنه- دختری هست که خیلی خودش رو میگیره. همیشه فکر میکردم از اونهایی هست که متکی به ثروت پدر, به همه فخر میفروشه و هیچکی رو در حد خودش نمیدونه. شاید اختلاف طبقاتی فاحش ما تو ایران این ذهنیت رو برای من به وجود آورده بود.
دیروز نشستم آرشیو پنج ساله اش رو خوندم. چقدر فرق داشت ذهنیات این آدم , با اون موجودی که من فکر میکردم. دختر ساده و بی و غل و غشی که همه دغدغه های زندگی اش مثل ماست. ضربه خورده ای که دیگه نمیتونه اعتماد کنه. و هنوز اسیر فشاری که تو ایران بهش وارد شده.
لینکش رو یه لحظه اضافه کردم اما بعد دیدم درست نیست. فکر کردم شاید خوش آیندش نباشه. اما این رو میخوام بگم که چقدر وبلاگش کمک کرد که همه اون ذهنیت نادرست من بره. الان کلا آدم دیگه ای شکل میگره تو ذهنم وقتی اسمش جایی آورده میشه.
۲. میدونید این درد کشش ماهیچه چی هست دیگه. از همونهایی که یه لحظه یه ماهیچه ای رو میگره و دردش مرگ آور هست. بعد هم معمولا تا چند لحظه بعد کلا اثری ازش نمیمونه.
کسی میدونه علت این چی هست؟ چه جوری پیدا میشه و چه جوری میشه جلوش رو گرفت یا کاری کرد که کمتر بشه؟
من همیشه این مشکل رو داشتم. اما یکی دوسالی خبری نبود ازش. الان دو هفته ای هست که شروع شده. مخصوصا وقتهایی که میخوام از خواب بلند شم و تو ماهیچه بین زانو و مچ پا.
آقایون , خانمهای دکتر لطفا مددی.
۳. فقط یه لحظه فکر کنید به اثرات اجتماعی یک کار رسانه ای. که چطور میشه برای مردمی که حتی یک بار اسم قزاقستان رو نشنیدن , این کشور رو شناسوند. من هیچ وقت به این برات نخندیدم. همیشه تلخ بود برام.
یه لحظه فکر کنید اگه قرار بود شهر یا کشور شما اینطور معرفی بشه.
اگه گیج شدید که چی میگم این مطلب لگو ماهی رو حتما بخونید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای وبگردی و ماهیچه و علی جی! بسته هستند

ریشه های شک

نمیدونم کسی کتاب ” لبه تیغ” اثر ” سامرست موام” رو خونده یا نه. یا اگه خونده مثل من روش اثر گذاشته یا نه. اگه بگم مسیر زندگی من رو سه چیز عوض کرد, بدون شک این کتاب یکی از اون سه تاست.
——————————-
خونواده ما خونواده آزادی بود. هرکی به سبک خودش ایمان داشت. صدای مناجات صبحهای بابام بهترین مسکن تمام دردهام بود ( آخ که دلم صدای گریه بابا رو میخواد موقع دعای سحر خوندنها) . مامان سبک خودش بود. روزه میگرفت و گاهی وقتها که دلش میگرفت مناجات میخوند. معمولا وقتی با ما دعوا میکرد یا با بابا. یادمه شونزده سالم که شد و قرار شد دین انتخاب کنم, وقتی گفتم میخوام برم بودایی بشم مامان چه جنجالی به پا کرد و بابا فقط خندید. عجله که نبود.
ما یه مدت شدیم نماز خون. احتیاج داشتم. تمام دغدغه های دبیرستان بود و اون سالهای لعنتی که هیچکی نبود. فلسفه میخوندم و عرفان. مثلا عاشق شمس بودم. فکر میکردم من هم یه روز به اشراق میرسم. فکر هم کردم رسیدم. یادمه سر یکی از همون ماجراهای دبیرستانی, یه شب اونقدر گریه کردم و نماز خوندم که خوابم برد. فردا صبح تو سر رسیدم نوشتم ” از خدا خواستمش و بهم میده” . اما خوب. نداد.
قضیه بده بستون نبود. اما من اونقدر به اشراق خودم مطمئن بودم که همه ایمانم رو سر اون جمله گذاشتم. یادمه سال دوم دبیرستان بود. میشه دقیقا ده سال قبل. نمیگم بچگی بود. اون موقع یادمه اندازه خودم بزرگ بودم. شاید هم بزرگتر. بعد یه مدت فکر کردم من که اینقدر خالص بود ایمانم چرا نداد پس این خدا؟
کتاب خوندنها ادامه داشت. بحثهام با عمو علی ام تو کوه ادامه داشت. دقیقا یادمه یه بار که داشت منو عملا میکشید رو زمین ازش پرسیدم تو به دینت ایمان داری؟ گفت: آره.( الان میدونم دروغ میگفت) گفتم به خدا چی؟ گفت : خدا یعنی این برگ. یعنی این گلی که تو توش گیر کردی. یعنی این کوله تو که اضافه بر کوله خودم رو دوش منه. خدا یعنی تو. یعنی من. خیلی نمیفهمیدم یعنی چی.
بعد زدم تو کار تاریخ عرفان و حلاج. فکر میکردم حرفهایی که عمو زده یعنی حلاج. اما ضربه اساسی رو تو یه کلاس عرفان خوردم. و اون کتاب لبه تیغ.
لبه تیغ داستان یه سری آمریکایی هست بین دو جنگ. عشق و شهوت و عرفان و تجمل و فقر. اینها همش قصه های حاشیه ایش بود. برای من کتاب فقط یه فصل داشت. لاری – سرباز امریکایی جنگ اول که مردن دوستانش رو دیده و حالا میخواد بفهمه زندگی یعنی چی- تو یه فصل کتاب داستان سفرهای خودش تو اروپا, کار تو معدن و بعد هم سفر به هندوستان رو شرح میده برای نویسنده. اون از شک به ایمان رسید , من از ایمان به شک و بعد به بی ایمانی.
دوست ندارم داستان کتاب رو بنویسم. اما جایی هست که لاری از چندتا راهب هندی میپرسه خدا چرا خلق کرده و جواب اونها این هست که خوب چون دلش میخواست تحسین بشه. اون وقت لاری میگه یعنی بتهوون هم سمفونی هاش رو برای این ساخت که بقیه بشنون و ازش تعریف بکنن. موسیقی تو روح بتهوون بود. باید اون رو میریخت بیرون. یا مثلا در مورد زندگی بعد از مرگ و این همه سختی که آدمها تو این دنیا دارن به نظرش همونقدر مسخره هست که کسی به کسی یه پیغامی بده تا به جایی ببره و اون وقت سر راهش کلی تله و تپه و چاله بذاره که نتونه ببره. شاید من با این تعریف غلطم اصلا خراب کنم اصل قضیه رو. برید کتاب رو بخونید.
گفتم که کلاس عرفان میرفتم. بحث خلقت بود. به اون ایه معروف قران جایی اشاره شد که ” دوست داشتم شناخته شوم پس خلق کردم..” دقیقش یادم نیست. اما این برای من ضربه بود. این خدایی که میگفتن بی نیازه و خالق و اون همه صفت و تعریف و تمجید, پس اون هم دوست داره. و دوست داشتن بزرگترین احتیاجه. اگه این خدا دوست داره شناخته بشه پس اونهم محتاجه. پس دیگه میاد پایین از اون جلال و جبروتش. عین این حرف رو گفتم به معلم عرفان. سعی کرد بپیچونه که جنس دوست داشتن خدا با ما فرق داره. و ما نباید اون رو با خودمون مقایسه کنیم. اما برای من کافی بود.
بعد ها هم فلسفه و تاریخ اروپا.
این حرفها همه مال قبل بیست سالگیه. الان پنج شش سالی هست که فارغ و بی خیال همه این فکرهام. یه مدت غصه میخوردم به حال بابا که چرا ایمان داره. یا مثلا چرا این ها نمیخوان این دروغ بزرگ رو بفهمن. اما بزرگتر که شدم این رو هم فهمیدم که پرستیدن یه جور نیاز بزرگه برای خیلی ها. نیازی هست که تو وجودشون هست و باید ارضاش کنن. سعی نکردم خدای کسی رو بگیرم ازش. به نظر من خدا یه جور احتیاجه. همین. زندگی بعد از مرگ هم همین. برای کسایی که بهش احتیاج دارن و ایمان, وجود داره. اون ایمان اونهاست که براشون معجزه میکنه و آرامش میاره نه موجودی به اسم خدا. یکی اسمش رو میذاره خدا, یکی میذاره عرفان, یکی میذاره روحانیت و یکی مثل من اسمش رو میذاره ایمان به انسان. ایمان به خودم.
بحث کردن در مورد این چیزها بیفایده هست. اونقدر شخصی هست که اصلا نباید به حریمش داخل شد. من نه دوست دارم کسی از دین و مذهبم سوال کنه – که اگه بکنه میگم بی مذهبم- و نه به خودم اجازه میدم از کسی سوال کنم. مرحله ای بود که برای من طی شد و هر کسی یه دوره ای ذهنش در گیر این میشه. هر کی هم به یه جواب میرسه. جوابها قرار نیست یکی باشن چون ماها یکی نیستیم.
یعنی نمیشه بدون آقا بالاسر آدم بود؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ریشه های شک بسته هستند

از نوشته های من و همشهریهای هموطن

هفته قبل یه خانمی از هموطنان عزیز رو بردم برای مصاحبه و کار. جایی شبیه نونوایی بود. البته خوب پیشرفته تر دیگه. کار این خانم هم این بود که باید نونها رو بسته بندی میکرد و از یه قسمت به قسمت دیگه میبرد, نه که کولش بگیره , بلکه باید میذاشت تو یکی از این صندوقهای چرخ دار و جابه جاشون میکرد.
صاحب نونوایی همیشه از ما آدم میگیره. کلا روابط خوبی هم با سازمان ما داره. معمولا تو مصاحبه ها مترجم قبول نمیکنن. چون میگن حتی اگه هیچی هم انگلیسی بلد نیست, ما باید بدونیم. اما به من اجازه دادن برای ترجمه تو مصاحبه هم برم همراه این خانم.
جمعه خبر دادن که قبولشون کردن. رفتم گرفتمش و با هم رفتیم یه سری فرم و کاغذ رو امضا کرد و شیفتش معلوم شد. قرار هم شد که از دوشنبه ( دو روز پیش) بره سر کار.
از اونجایی که از طریق یکی از برنامه های کاریابی برای پناهندها رفته بود سر کار, تا سه ماه اول این برنامه نصف حقوقش رو میده تا صاحب کار تو دوره آموزشی کسی که هیچ انگلیسی بلد نیست ضرر نکنه و از طرفی ترغیب بشه که از این طریق کارگر بگیره. فرمهای این برنامه هم باید پر میشد. اونها هم انجام شد و رفت برای مرحله بعدی که صدور چک و از این حرفهاست .
از طرفی این برنامه به کسایی که شغل اولشون رو میگیرن, یه مبلغ کمی – در حدود صد و پنجاه دلار- به عنوان پول برای خرید لباس و بنزین میده. فرمهای اون هم پر شد و رفت که چک براش صادر بشه.
امروز صاحب کار نونوایی زنگ میزنه که این خانم نیومد و زنگ هم نزده که چی شده. طرف هم نگران بود هم یه بخش از کارگاه کوچیکش خوابیده بود.
زنگ میزنم و جریان رو جویا میشم. خانم برمیگرده به من میگه: کارش خسته کننده بود. خیلی خسته میشدم. من اصلا عادت به کار ندارم. نمیتونم کار کنم. واسه همین تصمیم گرفتم دیگه نرم.
خوب عزیز دل من, مریضی این همه آدم رو میذاری سر کار اونوقت؟ تو که از اولش کارکن نبودی واسه چی ما رو اینهمه سر دووندی؟ حالا من هیچی. میگم کارم اینه. اون آدمی که رو تو حساب کرده ,با توجه به قول تو شیفتهاش رو تنظیم کرده, اون چه گناهی داره؟
میگم خوب اینجوری که نمیشه. شما باید دو هفته زودتر خبر بدید به صاحب کار. تا اونهم بتونه کسی رو جای شما پیدا کنه. شما که روز اول دیدید محل کار و نوع کار رو. چرا خوب قبول کردید؟ الان اون طرف هم مونده از کارش, این همه کاغذ و برنامه و چک هم به اسم شما هست. نمیشه که همینجوری نرید.
میگه: پس بکنید یه روز در میون . اینجوری خستگی اش کمتره.
میخوام بگم مگه کارخونه بابامه که دست من باشه. اما از اونجایی که همیشه حق با مشتری هست خفه میشم و میگم در هر حال اینطور نمیشه. پس من میگم که شما دیگه نمیرید ( حالا همه دلواپسی ام اینه که این رو با چه زبونی بگم به صاحب کارگاه).
میگه آره قربون دستت. نمیرم. اما ببین. اگه کار تو دفتری شرکتی چیزی پیدا شد که سنگین نبود حتما به من زنگ بزنید. حالامن هفته بعد دوباره مزاحم میشم ببینم چی دارید.
ای رو رو برم. ای رو رو برم.
————–
تو همچین مواقعی فقط مسئله بی کارگر موندن صاحب کار نیست. مسئله اعتمادی هست که سالها وقت صرفش شده تا با همچین صاحب کار و سازمانی به وجود بیاد. مسئله فقط کار اضافه برای من مترجم نیست. برای اون حساب دار هم هست. برای کسایی که برنامه رو تنظیم میکنن هم هست. و چه خوشمون بیاد یا نه, همون طور که ما گله گله برای بقیه ملتها استریوتایپ میسازیم, بقیه هم برای ما میسازن. فکر میکنید دفعه بعد که قرار باشه من یه هموطن رو به اون کارگاه ببرم واکنش اولیه صاحب کار خیلی خوش آینده؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از نوشته های من و همشهریهای هموطن بسته هستند

اسم ” سفید” یا اسم “سیاه”؟

بعضی اسمها هستن که به اسمهای ” سیاه پوستی ” معروفند. یعنی اگه اون اسم رو بشنوید یا ببینید اولین فکری که میکنید این هست که این فرد سیاه پوست هست. مثلا اگه بشنوید “بهروز انوری ” نود و نه درصد فکر میکنید این اسم ایرانی هست. در هر حال هر قومی برای خودش مظاهری داره که یکی از مهمترین اونها اسامی افراد اون قوم هست.
سیاه پوستها که دیگه حالا نباید بهشون گفت Black بلکه باید گفت African American هم فرهنگ خاص خودشون رو دارن. درسته که برده داری – که ما سمبل اون رو بهره کشی امریکاییان اولیه جنوبی از سیاه پوستها میدونیم- سالهاست برچیده شده و دیگه از اون دوران اثری هم نمونده اما مسئله نژاد هنوز کاملا حل شده نیست. درسته که کار اجباری با شلاق دیگه در کار نیست اما تبعیض ها به طور کامل قطع نشدن. به طور متوسط سیاه پوستها نرخ بهره مالی که باید در ازای دریافت وام به بانک برگردونن بیشتر هست. یا قیمت خونه همیشه برای اونها گرونتر از یه مورد مشابه برای یه سفید پوست هست. (Socilogy , A down to earth approach- by James M. Henslin page 324)
تحقیق جدیدی چند وقت قبل بیرون اومد که چون به کارم مربوط بود نظرم رو جلب کرد. مطالعه بر روی رزومه ها نشون داد که افرادی که اسم ” سیاه پوستی ” دارن امکان اینکه برای مصاحبه و کار ازشون دعوت بشه کمتر از یه اسم ” سفید پوستی” با همون توانایی ها و ویژگی ها هست.
یه توضیح رو لازم میدونم بگم که معمولا پروسه کار پیدا کردن این هست که فرد متقاضی رزومه اش رو برای صاحب کار فکس, ایمیل یا پست میکنه و در مرحله اول باید منتظر باشه با توجه به اشاراتی که توی رزومه اش کرده ازش دعوت برای مصاحبه بشه که اون موقع تقاضانامه رو پر کنه و اگه مصاحبه و تقاضانامه هم رضایت بخش بود , به مرحله استخدام میرسه. بنابراین اولین تصویری که صاحب کار یا کارفرما از فرد داره یه صفحه کاغذ به اسم رزومه هست که همیشه با اسم و آدرس طرف متقاضی شروع میشه .
بنابراین اگه قرار بر کلی سازی باشه طرف مسول بررسی این رزومه ها با دیدن اسم پیش خودش فرد رو سفید یا سیاه یا با نژادهای دیگه طبقه بندی میکنه. تصور کنید وضع کسی رو به اسم سید محمد طالبانی. به نظر شما این فرد اصلا امکانش رو داره که با فرستادن رزومه تو دنیای بعد از یازده سپتامبر کار بگیره؟ واسه همینه من به کسانی رو که اسمش رو عوض میکنن ( حتی اسم فامیل رو) حق میدم.
دور نشم از بحث اصلی ام. طبق این تحقیق رزومه هایی با اسم ” سفید پوستی” هفده درصد بیشتر از همتای سیاه پوست خودشون امکان باز بینی رو دارن در شرایط یکسان.
اگه علاقه مند بودید تو این صفحه میتونید بیست اسم معروف به سیاه پوستی یا سفید پوستی رو برای زنان و مردان ببینید.
( منبع ای بی سی نیوز)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اسم ” سفید” یا اسم “سیاه”؟ بسته هستند