ریشه های شک

نمیدونم کسی کتاب ” لبه تیغ” اثر ” سامرست موام” رو خونده یا نه. یا اگه خونده مثل من روش اثر گذاشته یا نه. اگه بگم مسیر زندگی من رو سه چیز عوض کرد, بدون شک این کتاب یکی از اون سه تاست.
——————————-
خونواده ما خونواده آزادی بود. هرکی به سبک خودش ایمان داشت. صدای مناجات صبحهای بابام بهترین مسکن تمام دردهام بود ( آخ که دلم صدای گریه بابا رو میخواد موقع دعای سحر خوندنها) . مامان سبک خودش بود. روزه میگرفت و گاهی وقتها که دلش میگرفت مناجات میخوند. معمولا وقتی با ما دعوا میکرد یا با بابا. یادمه شونزده سالم که شد و قرار شد دین انتخاب کنم, وقتی گفتم میخوام برم بودایی بشم مامان چه جنجالی به پا کرد و بابا فقط خندید. عجله که نبود.
ما یه مدت شدیم نماز خون. احتیاج داشتم. تمام دغدغه های دبیرستان بود و اون سالهای لعنتی که هیچکی نبود. فلسفه میخوندم و عرفان. مثلا عاشق شمس بودم. فکر میکردم من هم یه روز به اشراق میرسم. فکر هم کردم رسیدم. یادمه سر یکی از همون ماجراهای دبیرستانی, یه شب اونقدر گریه کردم و نماز خوندم که خوابم برد. فردا صبح تو سر رسیدم نوشتم ” از خدا خواستمش و بهم میده” . اما خوب. نداد.
قضیه بده بستون نبود. اما من اونقدر به اشراق خودم مطمئن بودم که همه ایمانم رو سر اون جمله گذاشتم. یادمه سال دوم دبیرستان بود. میشه دقیقا ده سال قبل. نمیگم بچگی بود. اون موقع یادمه اندازه خودم بزرگ بودم. شاید هم بزرگتر. بعد یه مدت فکر کردم من که اینقدر خالص بود ایمانم چرا نداد پس این خدا؟
کتاب خوندنها ادامه داشت. بحثهام با عمو علی ام تو کوه ادامه داشت. دقیقا یادمه یه بار که داشت منو عملا میکشید رو زمین ازش پرسیدم تو به دینت ایمان داری؟ گفت: آره.( الان میدونم دروغ میگفت) گفتم به خدا چی؟ گفت : خدا یعنی این برگ. یعنی این گلی که تو توش گیر کردی. یعنی این کوله تو که اضافه بر کوله خودم رو دوش منه. خدا یعنی تو. یعنی من. خیلی نمیفهمیدم یعنی چی.
بعد زدم تو کار تاریخ عرفان و حلاج. فکر میکردم حرفهایی که عمو زده یعنی حلاج. اما ضربه اساسی رو تو یه کلاس عرفان خوردم. و اون کتاب لبه تیغ.
لبه تیغ داستان یه سری آمریکایی هست بین دو جنگ. عشق و شهوت و عرفان و تجمل و فقر. اینها همش قصه های حاشیه ایش بود. برای من کتاب فقط یه فصل داشت. لاری – سرباز امریکایی جنگ اول که مردن دوستانش رو دیده و حالا میخواد بفهمه زندگی یعنی چی- تو یه فصل کتاب داستان سفرهای خودش تو اروپا, کار تو معدن و بعد هم سفر به هندوستان رو شرح میده برای نویسنده. اون از شک به ایمان رسید , من از ایمان به شک و بعد به بی ایمانی.
دوست ندارم داستان کتاب رو بنویسم. اما جایی هست که لاری از چندتا راهب هندی میپرسه خدا چرا خلق کرده و جواب اونها این هست که خوب چون دلش میخواست تحسین بشه. اون وقت لاری میگه یعنی بتهوون هم سمفونی هاش رو برای این ساخت که بقیه بشنون و ازش تعریف بکنن. موسیقی تو روح بتهوون بود. باید اون رو میریخت بیرون. یا مثلا در مورد زندگی بعد از مرگ و این همه سختی که آدمها تو این دنیا دارن به نظرش همونقدر مسخره هست که کسی به کسی یه پیغامی بده تا به جایی ببره و اون وقت سر راهش کلی تله و تپه و چاله بذاره که نتونه ببره. شاید من با این تعریف غلطم اصلا خراب کنم اصل قضیه رو. برید کتاب رو بخونید.
گفتم که کلاس عرفان میرفتم. بحث خلقت بود. به اون ایه معروف قران جایی اشاره شد که ” دوست داشتم شناخته شوم پس خلق کردم..” دقیقش یادم نیست. اما این برای من ضربه بود. این خدایی که میگفتن بی نیازه و خالق و اون همه صفت و تعریف و تمجید, پس اون هم دوست داره. و دوست داشتن بزرگترین احتیاجه. اگه این خدا دوست داره شناخته بشه پس اونهم محتاجه. پس دیگه میاد پایین از اون جلال و جبروتش. عین این حرف رو گفتم به معلم عرفان. سعی کرد بپیچونه که جنس دوست داشتن خدا با ما فرق داره. و ما نباید اون رو با خودمون مقایسه کنیم. اما برای من کافی بود.
بعد ها هم فلسفه و تاریخ اروپا.
این حرفها همه مال قبل بیست سالگیه. الان پنج شش سالی هست که فارغ و بی خیال همه این فکرهام. یه مدت غصه میخوردم به حال بابا که چرا ایمان داره. یا مثلا چرا این ها نمیخوان این دروغ بزرگ رو بفهمن. اما بزرگتر که شدم این رو هم فهمیدم که پرستیدن یه جور نیاز بزرگه برای خیلی ها. نیازی هست که تو وجودشون هست و باید ارضاش کنن. سعی نکردم خدای کسی رو بگیرم ازش. به نظر من خدا یه جور احتیاجه. همین. زندگی بعد از مرگ هم همین. برای کسایی که بهش احتیاج دارن و ایمان, وجود داره. اون ایمان اونهاست که براشون معجزه میکنه و آرامش میاره نه موجودی به اسم خدا. یکی اسمش رو میذاره خدا, یکی میذاره عرفان, یکی میذاره روحانیت و یکی مثل من اسمش رو میذاره ایمان به انسان. ایمان به خودم.
بحث کردن در مورد این چیزها بیفایده هست. اونقدر شخصی هست که اصلا نباید به حریمش داخل شد. من نه دوست دارم کسی از دین و مذهبم سوال کنه – که اگه بکنه میگم بی مذهبم- و نه به خودم اجازه میدم از کسی سوال کنم. مرحله ای بود که برای من طی شد و هر کسی یه دوره ای ذهنش در گیر این میشه. هر کی هم به یه جواب میرسه. جوابها قرار نیست یکی باشن چون ماها یکی نیستیم.
یعنی نمیشه بدون آقا بالاسر آدم بود؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.