یادم بماند که یک روز بنویسم بیست آذر تا اول دی ماه را. بنویسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

درست وقتی که جانت بعد از ماه‌ها آرام شده و به طرفش غلت می‌زنی که بگویی دوستت دارم، در چشم‌هایش می‌خوانی که تمام شد. که تمام شد، که تمام شد.
تمام شدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد بسته هستند

خودم هم این حال و روز را داشتم. رفتم و گشت‌هایم را زدم و فکرهایم را کردم و برگشتم به خودش،‌از همیشه عاشق‌تر، از همیشه رهاتر. حالا این منم که باید بنشینم و ببینم آیا به من برمی‌گردد یا نه.
حالش خوب نیست. چشم‌هایش، که سال‌هاست خیس نشده، پر از گریه است. حرف دارد و به من نمی‌گوید. به قول خودش بگوید که چه. راست هم می‌گوید، از دست من که کاری برنمی‌آید، اما می‌خواهم باشم. او برای من بود. همیشه بود.
می‌ترسم برسم دم در و فقط دعوایم کند که چرا شب اینهمه رانندگی کردم. بعد بگوید باز قبض تلفنت یادت رفت و هنوز مرا نبوسیده باشد.
سخت که بیاستم و منتظر باشم تصمیم بگیرد. اما زندگی اوست. می‌ایستم و همه آرزویم این است که به من برگردد. نمی‌دانم اگر طور دیگر شود، آیا اصلا از من چیزی باقی خواهد ماند یا نه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۶

اعتمادی که یک بار ترک خورد، هیچ‌وقت مثل اولش نمی‌شود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۶ بسته هستند

یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۵

آمده بود توی خوابم که با هم فرار کنیم. یک شهر لب دریا بود، لب دریای خزر. توی خواب سبک بودم. عاشق بودم. اصلا آخرین باری که عاشق شدم چند سال قبل بود؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۵ بسته هستند

یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۴

نه توان حرف زدن دارم، نه توان شنیدن، نه انرژی خندیدن، نه حتی نای عشق‌بازی. دلم می‌خواهد فقط بغلم کند و ببوسد و من همانجا بمیرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۴ بسته هستند

یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۳

عجیب بود. بعد از آنهمه رفاقت، حالا وارد فاز تازه‌ای شدن عجیب بود. نگاهش داغ بود. خیلی وقت بود داغ بود. من خودم را به نفهمی نمی‌زدم. نمی‌دانم می‌خواستم یا نه. هنوز هم نمی‌دانم. خواستم چند روز خوش بگذرانیم. قرار نبود اینقدر زود دلم تنگ شود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۳ بسته هستند

چه می‌گفتم؟ نشسته بودم رو به روی دوست‌دخترش که از من پرسیده‌ بود آیا حضورش برایم ناراحت کننده است؟ اولین لقمه صبحانه روز یک‌شنبه. دروغ بود اگر می‌گفتم نه، گفتم ترجیح می‌دادم وقت بهتری بود. خودم خواسته بودم که زن آنجا باشد، ببینمش و شانس رفاقتش را داشته باشم، بدون آنکه او در قصه باشد. حداقل من خواسته بودم زنی که به من شناسانده بود را بشناسم. نشسته بودیم رو به روی هم و حالا من احساس می‌کردم ذلیل‌ترین آدم روی زمینم. مرا وسط بازی انداخته بود که بازی من نبود. انگار جلوی دوربینی باشی که همه هنرپیشه‌ها فیلم‌نامه را حفظ‌اند و حتی نمی‌دانی چرا تو را آورده‌اند سر صحنه. انگار یک جایی گفته بود نور، صدا، دوربین و من پرت شده‌بودم جلوی بازیگر نقش اول فیلم.
زن که حرف زدم، دیدم که او هم انگار آوار روی سرش خراب شده. از زاویه نگاه او، من بازیگر نقش اول بودم، که او را تا آنجا کشانده‌بودم فقط برای اینکه به چشم‌هایش نگاه نکنم و وانمود کنم ما هر دو یک نقش را داریم. حالا انگار هردویمان سیاهی لشگر‌های یک فیلم جنگی بودیم که کارگردانش هنوز طرح اولیه فیلم را هم ننوشته است؛ جایی ته ذهن یک کارگردان خواب‌دیده.
زن ترسیده، اما صادق بود. گفت که دوره حسادت را داشته، دوره اعتماد را تجربه کرده و حالا دیگر اصلا رابطه‌اش انچنان عاشقانه و محکم است که می‌خواهد که ما، من و او، دوباره حرف بزنیم و حیف است که هیچ چیز این رابطه را خراب کند. گفتم حالا دیگر اون آنقدر مهم نیست. احساس می‌کنم آدمی از بیرون، برای من نوشته که چه کنم و برای تو هم نوشته که چه باید کنی و شانس اینکه ما خودمان نقشمان را پیدا کنیم از ما گرفته شد. هیچ‌کداممان اصل نمی‌دانستیم می‌شود که هر کداممان ارتباطمان را با دو نفر دیگر، جداگانه داشته باشیم یا نه. شاید زمان لازم بود. شاید زمان لازم است. به این زودی پاک نمی‌شود، حداقل سایه‌اش از رابطه دوستی من با این زن به زودی‌ کمرنگ نمی‌شود.
فکر می‌کنم اگر جایی دیگری این زن را می‌دیدم، تبدیل به یکی از انسان‌های مورد علاقه‌ام می‌شد.
نمی‌دانم آیا آماده دیدنش هستم یا نه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تصور اینکه زیر یک سقف نشسته باشیم و من آرام باشم هم روزی غیر ممکن‌ترین‌ها بود، اما حالا نشسته بودم رو به رویش و حتی دلم نمی‌خواست سرم را یک سانتیمتر جلوتر ببرم. خود من بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هنوز به چشم‌های من نگاه نمی‌‌کند، هنوز اول دست مرا نمی‌گیرد، هنوز برای نوازش کردن و مهربان شدن صبر می‌کند، هنوز مرا برنده زمین می‌داند و حواسش نیست که همین دو هفته پیش بود که به خاطر خودش احساس کرده بودم باخته‌ترین آدم روزگارم. هنوز از من، به اندازه همان روزهای اول، می‌ترسد. هنوز لب‌هایش برای بوسه جلو نمی‌آیند. یادش می‌رود که چقدر بوسه ناخواسته شیرین است. نیست؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند