چه می‌گفتم؟ نشسته بودم رو به روی دوست‌دخترش که از من پرسیده‌ بود آیا حضورش برایم ناراحت کننده است؟ اولین لقمه صبحانه روز یک‌شنبه. دروغ بود اگر می‌گفتم نه، گفتم ترجیح می‌دادم وقت بهتری بود. خودم خواسته بودم که زن آنجا باشد، ببینمش و شانس رفاقتش را داشته باشم، بدون آنکه او در قصه باشد. حداقل من خواسته بودم زنی که به من شناسانده بود را بشناسم. نشسته بودیم رو به روی هم و حالا من احساس می‌کردم ذلیل‌ترین آدم روی زمینم. مرا وسط بازی انداخته بود که بازی من نبود. انگار جلوی دوربینی باشی که همه هنرپیشه‌ها فیلم‌نامه را حفظ‌اند و حتی نمی‌دانی چرا تو را آورده‌اند سر صحنه. انگار یک جایی گفته بود نور، صدا، دوربین و من پرت شده‌بودم جلوی بازیگر نقش اول فیلم.
زن که حرف زدم، دیدم که او هم انگار آوار روی سرش خراب شده. از زاویه نگاه او، من بازیگر نقش اول بودم، که او را تا آنجا کشانده‌بودم فقط برای اینکه به چشم‌هایش نگاه نکنم و وانمود کنم ما هر دو یک نقش را داریم. حالا انگار هردویمان سیاهی لشگر‌های یک فیلم جنگی بودیم که کارگردانش هنوز طرح اولیه فیلم را هم ننوشته است؛ جایی ته ذهن یک کارگردان خواب‌دیده.
زن ترسیده، اما صادق بود. گفت که دوره حسادت را داشته، دوره اعتماد را تجربه کرده و حالا دیگر اصلا رابطه‌اش انچنان عاشقانه و محکم است که می‌خواهد که ما، من و او، دوباره حرف بزنیم و حیف است که هیچ چیز این رابطه را خراب کند. گفتم حالا دیگر اون آنقدر مهم نیست. احساس می‌کنم آدمی از بیرون، برای من نوشته که چه کنم و برای تو هم نوشته که چه باید کنی و شانس اینکه ما خودمان نقشمان را پیدا کنیم از ما گرفته شد. هیچ‌کداممان اصل نمی‌دانستیم می‌شود که هر کداممان ارتباطمان را با دو نفر دیگر، جداگانه داشته باشیم یا نه. شاید زمان لازم بود. شاید زمان لازم است. به این زودی پاک نمی‌شود، حداقل سایه‌اش از رابطه دوستی من با این زن به زودی‌ کمرنگ نمی‌شود.
فکر می‌کنم اگر جایی دیگری این زن را می‌دیدم، تبدیل به یکی از انسان‌های مورد علاقه‌ام می‌شد.
نمی‌دانم آیا آماده دیدنش هستم یا نه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.