خودم هم این حال و روز را داشتم. رفتم و گشتهایم را زدم و فکرهایم را کردم و برگشتم به خودش،از همیشه عاشقتر، از همیشه رهاتر. حالا این منم که باید بنشینم و ببینم آیا به من برمیگردد یا نه.
حالش خوب نیست. چشمهایش، که سالهاست خیس نشده، پر از گریه است. حرف دارد و به من نمیگوید. به قول خودش بگوید که چه. راست هم میگوید، از دست من که کاری برنمیآید، اما میخواهم باشم. او برای من بود. همیشه بود.
میترسم برسم دم در و فقط دعوایم کند که چرا شب اینهمه رانندگی کردم. بعد بگوید باز قبض تلفنت یادت رفت و هنوز مرا نبوسیده باشد.
سخت که بیاستم و منتظر باشم تصمیم بگیرد. اما زندگی اوست. میایستم و همه آرزویم این است که به من برگردد. نمیدانم اگر طور دیگر شود، آیا اصلا از من چیزی باقی خواهد ماند یا نه.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید