بیست و هشتم ژانویه دو هزار و یازده

چرا می ایم اینجا با صدای بلند اعتراف می کنم؟ مرده شور این تیوری ها را ببرند که توی وبلاگ هم می خواهیم شخصی بنویسیم به
تحلیل وایمان می دارد. نیم فاصله و همزه و ویرگول ندارم ظاهرا روی این کامپیوتر. طبق تیوری ها روزمره نوشتن و با صدای بلند به لحظه های روز اشاره کردن مثل همان اعتراف یک شنبه پیش کشیش است. یک لذتی به معترف می دهد که بقیه را شریک لحظه های خصوصی خود می کند و یک کیفی هم به جناب کشیش که خودش را غرق این لذت گناه طرف می کند. حالا نمی گویم شما هم این فرم ولی لابد یک چیزهایی هست که اینجا را می خوانید. در هر حال هرچه که باشد و این اعتراف هم باشد تا اطلاع ثانوی هر روز یکشنبه خواهد بود. معترف خوشحال کشیش خوشحال. انگار آدم رو به روی هزار نفر نشسته همه را وادار می کند به حرف هایش گوش بدهند. همان خود محوری/ خود مرکز بینی که گفتم است. کجا از اینجا بهتر که آدم بشیند هر شب از خودش بنویسد و بخش نظرات را هم ببندد که مبادا صدایی از کسی در بیاید. حالا هر از چندگاهی هم بیاید خودش را تحلیل کند که من واقفم ها. اما شما همچنان گوش کنید. شاید همه این دوباره خصوصی نوشتن ها علتش همان جلب توجه باشد یا جلب ترحم یا هرچه که هست. این در هر حال خود شناسی امروز بود. تیوری ها می گویند جریان این است. ما خانووممون هنوز بهمون یاد نداده چطوری اینا رو نقد کنیم و باید دربست قبول کنیم مگر اینکه علت درستی واسه ردش داشته باشیم که من ندارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هشتم ژانویه دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و هفتم ژانویه دوهزار و یازده

یخ بودم. به عادت همیشگی بغلم که کرد و گفت چطوری عشقم؟ «عشقم»؟ لبخند زدم و گفتم خوبم. گفت دلم برات تنگ شده بود. باز لبخند زدم. می دانست و عطر نزده بود. انگار خودش که کنارم بود مهم نبود. عطر مهم بود.
رفتیم حساب پس انداز بازنشستگی را بستیم. حساب بانک را بستیم. مالیات سال دو هزار و ده را پرداختیم. این من بودم؟ سیگار می کشید. زیاد. هر دفعه من فقط پک می زدم. با هم Porcupine Tree گوش دادیم و من فکر کردم به روزهایی که خودم با پورتیس هد زندگی می کردم. افسرده ای که خودش می خواهد حالش بدتر شود. ناهار خوردیم و حرف زدیم که هر کدام حالمان چطور است. دروغ نگفتم اما همه حالم را هم نگفتم. او گفت. خوب نیست.
توی قفسه کتاب های کتاب فروشی که رفتیم دنبال کتابی می گشتیم. نزدیک من بود. خیلی نزدیک. شاید اگر بر میگشتم لب هایم به صورتش می خورد. می خواستم. آنجا می خواستم یواش دستش را بگیرم و بکشمش به خودم. لب گزیدم. نمی شد. نباید می شد. دیگر سعی کردم نگاه نکنم به صورتش. غریبه بود. حالش خوب نیست و این آنقدر معلوم است که صورتش برایم عوض شده. خسته و گم است. هر دویمان هستیم.
به پدر و مادرم گفتیم. پدرم گفت که کمر مرا شکستید.
سقوط کردم. تمام شدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هفتم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و شش ژانویه دوهزار و یازده

رفتم ابزار خریدم. پیچ گوشتی دو سو و چهارسو و چکش و انبردست و متر. یک کیف هم خریدم که اینها را بگذارم تویش. دیشب مهمان را فرستادم برود از خانه همسایه انبردست بگیرد. قبل‌ترش هم رفته بود تخم مرغ قرض گرفته‌بود که کوکو سبزی بپزد.
گرد جهان دنبال یک سری چوب می‌گشتم و کم مانده بود از ایالت اورگان سفارش بدهم که برایم بفرستند، که همینطوری در کمال ناامیدی به یک شماره خدماتی زنگ زدم و ناامیدتر مشخصات چوب‌هایی را که می‌خواستم دادم. گفت بیا. چند تکه دارم. بعد آدرس داد. آیفون گفت که دو دقیقه پیاده تا آنجا راه است. همین پشت خانه‌ام بود. یعنی به معنای واقعی کلمه پشت خانه‌ام بود. قرار شد فردا خودش سطح چوب‌ها را صاف کند و بیاوردشان دم خانه.
امروز در کلاس روش تحقیق بحث کردیم که اگر در حین تحقیق از یکی از موارد تحقیق خوشمان آمد و این وسط سانفرانسیکویی هم رفتیم، وظیفه اخلاقی چیست؟ آیا باید او را از تحقیق کنار گذاشت؟ آیا باید تحقیق را ادامه داد و به این مورد هم اشاره کرد یا اصلا به روی خودمان هم نیاوریم؟ این بحث اخلاق و نقش شخص محقق در نتیجه‌گیری بحث جالب و نو‌ برای من است. یا بهتر بگویم برای من بی‌اخلاق.
ماشین کرایه کردم و فردا می‌زنم به جاده. قبل از طلوع.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و شش ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و پنج ژانویه دوهزار و یازده

از درد مچ پا بیدار شدم. پال آمد و گفت رویش یخ بگذار و ایبوپروفن بخور.
با معصومه رفتیم و شمع دانی قرمز خریدیم برای باغچه. به این نتیجه رسیدم از من سبزی کاری برنمی آید. بهتر است گل بکارم. رنگ و قلم مو هم برای در و دیوارها و نرده های داخل خانه خریدم. یک جلسه را پیچاندم و رفتم به یکی دیگر از استادها گفتم که چشم. هرچه شما بگویی همان درست است.
یکی از همشاگردی ها پرسید که صیغه در ایران چقدر شایع است. من جوابی نداشتم. حدسم این است که هنوز برای بخش بزرگی از مردم قابل قبول نیست. اما نمی دانم تبلیغات این سال های اخیر و استفاده از صیغه برای مثلا رفتن به تعطیلات برای جوان ترها چقدر قبج سابق را از بین برده.
راستی چقدر طول می کشد آدم یکی را فراموش کند؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و پنج ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و چهارم ژانویه دوهزار و یازده

یک سری سخنرانی و نشست برگزار می‌کند دانشکده ما در خصوص مسایل مربوط به جنسیت، نژاد، کلاس اجتماعی و حقوق شهروندی. امروز یکی از این نشست‌ها بود در خصوص حقوق همجنسگرایان برای ازدواج و جدال قانونی آنها در کالیفرنیا برای بدست آوردن حق ازدواج. بر خلاف آنچه معمول این جلسات است، سخنرانان، که فعالان حقوق همجنسگرایان بودند، همه از داستان‌های خصوصی خود حرف زدند و هر کدام هم دلایل خودشان را برای ازدواج کردن در همان فاصله کوتاهی که در سال ۲۰۰۸ در کالیفرنیا امکان‌پذیر بود، گفتند. هیچ کدام هم بنیان ازدواج را زیر سوال نبرد و طوری با این قضیه برخورد شد که چون این یک حق است باید آن را بدست آورد و این موسسه کارکرد اقتصادی دارد، که دارد، و باید به خاطر مالیاتی که می‌پردازیم یک سری حقوق هم داشته باشیم.
آدم چقدر می‌تواند از داستان‌های خصوصی انتقاد کند؟ وقتی یک زوج همجنسگرا دارند با بغض در خصوص ازدواجشان و اینکه شانزده سال منتظر آن روز بودند حرف می‌زدند، خیلی سخت است که این صبر و این کار را زیر سوال برد که چرا ما هم باید به همه قواعد جامعه تن در دهیم.
ترم قبل سازنده فیلم «تابستان ما در تهران» اینجا بود که فیلمش را نمایش دهد و بعد هم به سوالات پاسخ داد. فیلم چهره بسیار خوبی از ایران نشان داده، یعنی بهترین چهره‌ای را که می‌شد و با واقعیت تناقض نداشت. سازنده فیلم با پسر هشت ساله‌اش به ایران می‌رود که با سه خانواده که بچه‌های هم سن و سال پسرش دارند، آشنا شود. اما در همین فیلم مثبت هم پر از کلیشه‌های خاورمیانه‌ای و زن شرقی ستمدیده که باید آزاد شود وجود دارد. شاید نه به طور مستقیم، اما در قالب کلمات و تصاویر و استفاده از کنایه‌ها. بعد از فیلم رفتم پرسیدم که آیا فکر کرده که دارد همه این کلیشه‌ها را دوباره سازی می‌کند و انگار رفته کشف کرده که ای بابا. اینها هم آدم‌اند، اینها هم بچه‌هایش را دوست دارند و …آخر برنامه سه تا از پشتیبانان فیلم و برنامه، آمدند یقه‌ام را گرفتند که چرا اینطور به خاطرات این زن پریدی. انگار وقتی صحبت خاطرات شخصی است نباید انتقاد کرد چون بخشی از زندگی طرف است. اما آیا وقتی زندگی شخصی‌اش را عمومی می‌کند نباید انتظار انتقاد هم داشته باشد؟
( حالا این انتقاد وارد است که چرا خودت بخش کامنت‌های وبلاگت را بستی وقتی زندگی‌ات را اینطور در کوچه پهن می‌کنی)
پایم پیچ‌خورده و به شدت دردناک است. برای دلداری دادن به خودم، پلو و خورش بادمجانی مفصل خورده‌ام در ساعت دوازده شب و حالا با شکم پر نمی‌توانم بخوابم. یک تکلیفی‌ هم دارم که باید قبل از بیدار شدن استاد ایمیل کنم. فکر کردم ساعت هشت صبج بیدار می‌شود و من اگر شش بیدار شوم، می‌رسم بنویسمش. طبعا تمام روز وقت‌کشی کردم که به ساعت دو صبح برسد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و چهارم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و سوم ژانویه دوهزار و یازده

دارم نقاط ضعفم را نسبت به یادش کشف می‌کنم. موسیقی، عکس . از نقاط خاطره‌دار باید بگذرم، چون آنوقت هیچ جا نباید پا بگذارم. عطرش کمیاب است. کاش هیچ‌کس را هیچ‌وقت با آن بو نبینم. دلتنگم و این چیز تازه‌ای نیست که دوباره بیایم بنویسمش.
امروز با دوست تازه‌یافته‌ای، که به من گفت چرا مثل وبلاگت تلخ نیستی و من گفتم که نه من تلخم نه بلوط، حرف زمان جنگ بود. یادم است که می‌خواستم بزرگ شوم و در لباس سربازها بروم سربازی. کشته شدن برای وطن مفهوم بزرگی بود. هنوز دلم نمی‌آید به حس آن زمان‌ها بگویم که شستشوی مغزی بود. یک حس عجیبی بود که هنوز خیلی خیلی کمرنگ به یاد می‌آورم. یک حس بغض‌آلود نسبت به رزمنده‌ها و آن‌ها که از وطن دفاع می‌کنند. زنده‌ها و مرده‌های جنگ برایم به شدت محترمند. یک جور مدل احترامی که آدم به پدربزرگش می‌گذارد. کوچه ما دو «اسیر» داشت. یک ترانه‌‌ای مرتب از تلوزیون پخش می‌شد آن‌روزها که هرچه فکر می‌کنم نه آهنگش نه حتی یک خط از ترانه‌اش یادم نمی‌آید. چرا یادم جنگم همه اش؟
فردا اول هفته تازه است و من تازه برگشته‌ام و آماده هفته نیستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و سوم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و دوم ژانویه دوهزار و یازده

یک وانت دیدم در یک پمپ بنزین که پشتش پر از چوب و کنده بود. رفتم از راننده پرسیدم اینها را از کجا آوردی، گفت فلان‌جا. در راه برگشت، رفتم که پیدایش کنم، اما پیدا نشد. رفتم راسته عتیقه‌فروش‌های سن‌دیه‌گو. یک چیزهای باحالی پیدا می‌شوند توی این عتیقه‌فروشی‌ها و مغازه‌های دست دوم فروشی. دنبال کاسه و بشقابی هستم که از چوب تراشیده شده باشد. یکجا پیدایشان کردم، قیمت چهارتایشان بود صد و هشتاد دلار. بی‌خیال شدم.
وقتی یکی می‌پرسد که حالش چطور است و من مجبورم دروغ بگویم که خوب است و یک دروغی سر هم کنم که کجایست و چرا
پیدایش نیست، حالم بد می‌شود. دوست ندارم دروغ بگویم، آنهم در این خصوص. دلم که تنگ می‌شود، فقط دنبال بهانه است که بهانه بگیرد. بهانه امروز هم بی ربط آمد وسط راه نشست توی ماشین.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و دوم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و یکم ژانویه دوهزار و یازده

در یک جمع‌هایی احساس امنیت بیشتری می‌کنم. می‌دانم با هرکسی که باشم و هرکاری که بکنم و هر ادایی تحت اثر هر دوائی از خودم دربیاورم، جمع امن است. آدم‌هایی هستند که مواظب‌اند اگر آن وسط اشکت در آمد یا زیاده‌روی کردی و خوشی‌ات تبدیل به غم شد. یا اینکه اصلا آن وسط از حال رفتی و ببرندت توی اتاق و بمانند که آرام بخوابی.
امید تی‌شرت محبوب او را پوشیده بود. همان که از اوربان اوتلت خریده بودیم و ویتورین لئوناردو داوینچی دارد گیتار می‌زند. امید که در مسیر نگاهم قرار می‌گرفت، ناخودآگاه نگاهم از روی عکس روی تی‌شرت به سوی گردنش می‌رفت و انگار یک سر دیگر می‌دیدیم. همین حالم را،‌ که همه روز خوب بود، بد کرد.
نصف روز کار کردم،‌ نصف روز درس خواندم و بعد هم زدم به جاده. فردا می‌روم سن‌دیه‌گو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و یکم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

بیست ژانویه دوهزار و یازده

مثلا درس خواندم امروز و کار کردم. مشق‌هایم را هم دوباره از اول نوشتم. باز آخر هفته شده و من فکر الواتی زده‌ به سرم که این هفته کجا بروم. آدم نمی‌شوم. حالا هوس سن‌دیگو کرده‌ام. به خودم گفتم اگر اینقدر و تا این صفحه خواندی می‌توانی بروی. رفتم مبل هم دیدم و قیمتش سر به فلک می‌زد. آن مبلی را که گلیمی بود و آخر همان چیزی بود که من میخواستم به سلامتی بود پنج‌هزار دلار. پنج هزار دلار برای یک کاناپه سه نفره! یک فروشگاه آنلاینی را هم پیدا کردم به اسم بازار مراکش که دقیقا همان چیزهایی را دارد که من در آرزوهایم نقاشی‌شان می‌کنم، با این تفاوت کوچک که در آرزوهای من تگ قیمت وجود ندارد. می‌ترسم از آن تخت و قالی که در ذهن دارم آخر به مبل‌های فوق مدرن قرمز و سیاه برسم و تمام خطوط خانه صاف و مستقیم شوند، به جای انحنایی که می‌خواهم بوجود آید.
یک چیزهایی خواندم در خصوص اسلامگرایی‌های تازه در ترکیه و مصر در بین قشر متوسط. تعارض‌ها اینقدر شبیه خودمان است که انگار یکی جامعه حالای ما را نقد کند . از سکس بدون دخول! گرفته تا تعارض بین ماهواره و نماز خواندن و عرق خوردن. امروز در ضمن نشستم بالاخره موضوع مقاله آینده را مشخص کردم. هرچه از آرشیو و کار آرشیوی فرار می‌کنم، اما بازهم مسیر علایقم به تاریخ می‌رسد. فقط از اسم تاریخدانی فرار می‌کنم.
یک مجموعه عکس در کتاب‌خانه و در بخش آرشیو ویژه دانشگاه پیدا کردم که عکس‌های در مسیر راه آهن شمال به جنوب ایران است در فاصله‌ سال‌های ۱۹۲۵ تا ۱۹۴۵ و عکس‌ها توسط نیروهای آمریکایی مستقر در ایران گرفته شده. عکس‌های بسیار جالبی اند از لحاظ فضای مناطق حاشیه‌ شهرها و نگاه یک خارجی به آن. یک عکس اعدام هم هست که انگار همین الان در یکی از میدان‌های تهران اتفاق افتاده است، با این تفاوت که اعدامی، عبا پوشیده. لباس‌های زنان و نوع کارشان هم انگار هیچ فرقی نکرده. اجازه بازنشر عکس‌ها را ندارم، وگرنه عکس همه را می‌گذاشتم اینجا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

نوزده ژانویه دوهزار و یازده

خود محور/ خود مرکز بین شده‌ام. وقتی کسی حرف می‌زند، به جای اینکه بگذارم حرفش را تمام کند یک جا می‌گویم من هم و ادامه می‌دهم. پرخاش‌گر شده‌ام. استادم امروز از ارائه‌ای که دیروز داشتم انتقاد کرد و یکی از مواردش هم این بود که تهاجمی حرف می‌زنی و وقتی راجع به یک موضوع که نسبت به آن علاقه داری حرف می‌زنی، کنترلت از دستت در می‌رود و تن صدایت تغییر می‌کند و حمله می‌کنی. یکی دیگر از استادهایم هم مشق‌هایم را برگرداند و گفت دوباره بنویس.
ع می‌گفت بیشتر از اینکه خود محور شده‌باشی، شدی مثل بچه‌ای پنج‌ساله‌ای که پاهایش را به زمین می‌کوبد فقط برای اینکه جلب توجه کند. بچه ها می‌گفتند خانه فلانی چقدر قشنگ است و من سه بار وسط حرفشان پریدم که چرا نمی‌گوید خانه من هم قشنگ است. به همین بدی که الان می‌گویم. دوستانم خیلی بزرگوارند که این روزها با این رفتارم نمی‌زنند توی دهنم. حالا اسمش را گذاشته‌اند دوره گذار وسعی می‌کنند ملایم باشند، اما یک آدم سی‌ساله باید بتواند خورده‌هایش را جمع کند. خودم فکر می‌کنم جلوه بیرونی حالم بدتر از اصل حالم است. انگار همه جا همین وبلاگ است که من بیایم و کامنت‌ها را ببندم و هرچه دلم می‌خواهد در مورد خودم بنویسم و به هیچ کس گوش نکنم. حالا هم همین‌جا دارم خودزنی می‌کنم.
مثل همان بچه خرخوان کلاس اول راهنمایی که برای نمره نوزده‌ و نیم گریه می‌کرد، امروز غمگین بودم و به سرم زد که از من آدم دانشگاهی درست نمی‌شود و اصلا ول کنم بروم ببینم وقتی بزرگ شدم می‌خواهم چه کاره شوم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نوزده ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند