جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است-
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیات گنجی در آمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دل پذیر کرده است!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

،با این یارو غول چراغ جادوی بیست سوالی بازی کردم.
جواب هم خب طبعا تو بودی
اونم پیدات نکرد
آخرش گفت: مطمئنی این شخصیت خارج از ذهن تو هم وجود داره
منم صفحه رو بستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ششم آپریل دوهزار و یازده

-بیا بریم یه جای چهل و سه غروبه
– یا اونجام مال یه قبیله‌است که تازه پولم بدیم، باز نمی‌تونیم همه چهل و سه غروب رو ببینیم، یا باز تو میشینی تو ماشین با حلقه‌هات بازی می‌کنی.
-من با حلقه‌ها بازی نمی‌کنم. من تو حلقه‌ها گم می‌شم. اونا ترسناکن
-چه فرقی داره. غروب رو نمی‌بینی
-غروب اونوری نبود، اشتباه رفته بودیم
– بد سابقه‌ای تو تعیین جهت غروب
-تقصیر خودمه رازامو لو می‌دم
-آره. اخترکاتو باختی
-برو
-نمی‌مونم

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ششم آپریل دوهزار و یازده بسته هستند

پنجم می دوهزار و یازده

-گم شو.
-ها؟
-گم شو بعد من بیام پیدات بکنم بعد هپیلی اور افتر زندگی کنیم
– من که زود گم می‌شم. همیشه گم می‌شم. همه جا گم می‌شم. اما اگه پیدام نکنی چی؟
-پیدات می‌کنم.
-مثلا الان پیدام کردی که داری باهام حرف می‌زنی؟
-گم شو

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنجم می دوهزار و یازده بسته هستند

چهارم می دوهزار و یازده

فکر کردم چه عاشقانه می‌شد اگر من درخت بودم و تو مثل یک پرنده می‌امدی روی شاخه‌های من لانه می‌ساختی
اما بعد دیدم اگر شانس من است، تو می‌امدی با جفتت و حالا خاک توسری هایتان را کردید هم کردید، فردا می‌روید دنبال دانه و من باید جوجه‌داریتان را هم بکنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم می دوهزار و یازده بسته هستند

بعد از شام رفتیم یه کافه‌ای. من ودکای گرم لهستانی دوس نداشتم. نخوردم. یه قلپ از چایی بغل دستی رو خوردم بعد سرم رو گرم شمع بازی کردم. شمع بازی یه بازی هست که تو پارافین‌های شمع رو جمع می‌کنی تا گرمن ازشون شکل درمی‌آری بعد دوباره ذوب می‌کنی و شکل می‌دی بهش. همه هی گفتن بچه نکن. بچه رومیزی رو می‌سوزونی. بچه کثافت کردی همه جا رو.
حیفم شد که تو نبودی. فقط تو شمع‌بازی بلدی و به بچه‌ای که خودش اسباب‌بازیاشو می‌سازه کاری نداری.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مچ خودم را گرفتم که یک ساعت و نیم در حمام نشسته ام و دارم با اردک زرده غیبت تو را می کنم. طفلک پشتم را هم کیسه کشید

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سوم می دوهزار و یازده

الان زیر یک پلی در پراگ نشسته‌ام. دلم می‌خواست خانه خودم بودم. یعنی نه. خانه نه.بیرون بودم. هوا سرد و بارانی بود. بعد من می‌آمدم خانه. بخاری از صبح روش مانده بود و خانه گرم بود. می‌آمدم دوش اب گرم می‌گرفتم. شراب گرم با دارچین زیاد برای خودم درست می‌کردم. بعد تلفن زنگ می‌خورد. بعد تو یک بهانه الکی می‌آوردی و مثلا می‌گفتی دارم از شهر شما رد می‌شوم. وقت داری برویم یک چایی بخوریم. من هم می‌گفتم اره. کی می‌رسی؟ تو هم می‌گفتی راستش در همین پارکینگ شما هستم. بعد من میگفتم خب پس بیا همین جا چایی بخوریم. بعد تو می‌آمدی تو. در همین فاصله پارکینگ تا خانه یک دفعه باران تند می‌شد و تو خیس خیس می‌رسیدی دم در.
بعد من یک حوله می‌دادم دستت و بعد که موهایت را خشک کردی مثلا یک لباس اندازه تو در خانه من بود و بعد که خشک شدی یک لیوان شراب می‌دادم دستت. بعد تو می‌گفتی زحمت نکش من باید الان بروم. من هم می‌گفتم باشه. برو یک چیزی بخوریم بعد برو. بعد دوباره هی هیچی نمی‌گفتیم. اولش تلاش می‌کردیم که حرف بزنیم اما بعد دیگر حرف نمی‌زدیم. بعد دیگر هوا تاریک شده بود اما تو مست شده بودی و نمی‌توانستی رانندگی کنی. یعنی من نمی‌گذاشتم رانندگی کنی و بعد و من برایت چایی درست می‌کردم که مستی‌ات بپرد و می‌گفتی بیا بشینیم یوتیوب بازی کنیم و بگردیم دنبال ویدئوهای مسخره، اما بعد از سه تا ویدئوی بیل مار به آهنگ می‌رسیدیم و هی دوباره ساکت می‌شدیم و بعد هم اصلا می‌گذاشیتم روی رادیوی پورتیس هد پندورا و هی دوباره ساکت می‌شدیم و تو می‌گفتی که که دیگر واقعا باید بروی و من باز ساکت بودم و می‌خواستم بگویم نرو اما نمی‌توانستم و هی چایی تازه می‌ریختم و ته دلم دعا می کردم که نروی.
اینجا تمام می‌شود. پیش خودم حدس می‌زنم، یعنی دلم می‌خواهد، که در اینجا خود تو هم نمی‌خواهی بروی اما گیر می‌کنی در حرفی که زدی و من هم نمی‌توانم اصرار کنم که بمانی و دوباره هی ساکت می‌شویم. اصلا بهتر است اینجا تمام شود که همانطور چایی اخر روی میز داغ بماند.
دلم می‌خواهد خانه خودم بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم می دوهزار و یازده بسته هستند

دوم می دوهزار و یازده

تب کرده بیدار شدم. فکر کردم حتما عاشقت شده‌ام. وگرنه دلیل دیگری برای تب کردن نبود. گفتم باید بهت بگوییم. یک عمر داد زده بودم که ملت عاشق می‌شوید، ادا و اطوار درنیاورید بروید به طرف بگویید. یک ایمیل زدم و جریان تب را توضیح دادم و گفتم که عاشقت شده‌ام. بعد هم نوشتم که من یک عاشق کلاسیک هستم و طبعا باید غم عشق بکشم بنابراین منتظر عکس‌العملی از جانب تو نیستم و خودم با غم خودم سر می‌کنم.. البته بماند که دلم میخواست بعدش جواب بدهی که راستش من هم.
نامه تمام شد و خواستم بفرستمش. فکر کردم اولین ایمیل عاشقانه‌ام به او باید حتما موضوع ایمیل بسیار جالبی داشته باشد. عاشقی؟ عاشقیت؟ عاشقت شده ‌م؟ بی‌موضوع؟ موضوع ندارد؟ سلام؟ از طرف فلانی؟ نه
هیچ کدام به درد نمی خورد. نمیخواستم اول صبحی فکر کنی اه چه ایمیل گندی. لابد باز هم اسپم. اصلا بدترین اتفاقی که برای یک عاشق کلاسیک می‌تواند بیافتد این است که اولین ایمیلش را اسپم کنند.
عقلم به جایی نرسید. دوباره خوابیدم و بعدهم که بیدار شدم خجالت کشیدم نامه‌ات را بفرستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم می دوهزار و یازده بسته هستند

یکم می دوهزار و یازده

-این رنگا چیه تو چشمت؟ این لکه‌های قرمز و قهوه‌ای؟
-چه می‌دونم. هزارتا رنگ هست توش. سطل رنگ پاشیدن انگار بهش
-رنگ نداره، سگ داره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکم می دوهزار و یازده بسته هستند