نوزدهم فوریه دو هزار و دوازده

وقتی شعاع اینقدر کم می‌شه، دیگه هیچی مهم نیست. هیچی.
نه لازمه حرف بزنم،‌ نه لازمه بخندم، نه گریه کنم،‌ نه حتی فکر کنم. حتی لازم نیست چشامو ببندم که تصور کنم. هیچی لازم نیست.
فقط این شعاع همینقدر بمونه. یا همینطور هی متمایل به صفر بشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نوزدهم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

هجدهم فوریه دو هزار و دوازده

ماشین هی دور خودش چرخید و چرخید.
دختره فقط نگران این بود که اگه نذارن مامانش دیگه رانندگی کنه، اون چه جوری به کارهاش برسه.
اما ماشین خوب چرخید ها.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هجدهم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

هفدهم فوریه دو هزار و دوازده

اگه من یه روز یه کاره ای بشم، با لباس به تخت اومدن رو جنایت علیه بشریت اعلام می‌کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفدهم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

شانزدهم فوریه دو هزار و دوازده

خانومه یه نگاهی بهم انداخت، رو سری‌اش رو مرتب کرد، موهاشو ریخت توی روسری و گفت شما چند ساله از ایران اومدید؟
من آب دهنم رو قورت دادم، خجالت کشیدم به راضیه «جدایی نادر از سیمین» فکر کردم، و یادم اومد که اون زمان‌ها به آدم‌های خارج رفته می‌گفتیم فسیل

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شانزدهم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

بعد آدم دی دریم می‌کنه
می‌گه خب شاید اون لحظه آخر تصمیمش عوض شه
بعد می‌گه حالا شاید هم دوباره یه حرفی زد
بعد هی خوشحاله خودشو امیدوار نگه می‌داره.
بعد هی می‌گه نه می‌دونم یه چیزی ته دلم می‌گه که می‌دونم
بعد همه امیده به این چیز ته دله
بعد چیز ته دل دقیقه آخر می‌شه و ناامید می‌شی می‌ری توی تخت
اون چیز ته دل، دوباره می‌ره همون ته دل
تا پس خوره شدن بعدی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

پونزدهم فوریه دو هزار و دوازده

دو تا خانم مسافر کاناپه گردی ( همون کوچ سرفینگ. ترجمه از خودم) قرار بود بیان امشب اینجا. بعد من تا دیر وقت باید مدرسه می‌موندم، گفتم در رو باز می‌ذارم برید خودتون تو.
بعد اومدم ده اینا خونه،‌ دیدم برام یه دسته گل گذاشتن رو میز، شام گذاشتن تو یخچال که بخور و یادداشت و اینا. یکی‌شون مال آلمان که یه دوسالی هست فقط سفر هست و الان تازه از آمریکای جنوبی گردی اومده این ور،‌اون یکی هم یه خانم سن فران‌سیسکویی بوده که اون آلمانیه اولین مسافر کاناپه اش بوده بعد با هم تصمیم میان یه دو هفته جنوب کالیفرنیا. سر راه امشب موندن خونه من. (فهمیدید ایشالله که)
بعد شام رو خوردم دعا گویان به جونش رفتم برم اتاق خودم، دیدم یکیشون اومد بیرون از اون یکی اتاق سلام و از این صحبت‌ها که تا همین دوازده و نیم طول کشید. دیگه هی کشیدیم هی حرف زدیم و چایی دو غزال خوردیم و کره کردیم مربا هویچ مامان پخت و شکلات کلمبیایی اونو ، از مزرعه و این صحبت‌ها تا تلوزیون و همه چی کلا (این آلمانیه بود که تهیه کننده تلوزیون بود، اما دو سال پیش کارش رو ول کرده شروع کرده جهان گردی). بعد دست‌بند عوض کردیم و من براش شعر فارسی خوندم و اون برام آلمانی خوند و اینا.
خوشحالم که یادم اومد. به شدت هم یادم اومد.
روز شماری می‌کنم که اینجا تمام بشه و من بزنم در برم. برم. فقط برم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پونزدهم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

چهاردهم فوریه دو هزار و دوازده

هر دفعه که پس می‌زنتم،‌ همون به زبان اجنبی رجتکمون می‌کنه یه مدل- به خودم یه طویله فحش گاف دار می‌دم که دیگه هیچ حرکتی – همون موو فرنگی‌ها- نکنم. ببینم اصلا یادش می‌آد وجود منو یا نه. هر دفعه می‌گم کی میخوای درست بشی آخه تو. بعد یادم می‌اومد همه قسم‌های قبلی رو و الا آخر.
بعد دو روز می‌گذره، باز دلم تنگ می‌شه،‌ باز می‌خوره تو ذوقم، باز یه طویله تازه خوراکی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهاردهم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

تو ماشین نشستم نوبتم بشه برم تراپیستم رو ببینم.
می‌خوام بهش بگم دیگه نمیام پیشت. اصلا شاید این تراپیست اومدن خودش باعث بشه که بدونم هر هفته باید برم واسه این دردم با یکی حرف بزنم. پس درده هست. پس می‌مونه تو پس زمینه ذهنم. میخوام برم بهش بگم انگار ازم خسته شدی و برات دیگه فرقی نداره من چی بگم. تو که پولت رو از بیمه می‌گیری.
بعد پیش خودم فکر می‌کنم خب از کجا معلوم این حرفی که می‌خوای بزنی معنی اش این نباشه که بگی لطفا لطفا به من بگو که از من خسته نشدی. از کجا معلوم این خودش یه بخشی از اون پرسه تایید طلبیه نباشه. بعد فکر می کنم خاک بر سرم با این انالایز کردنم. حتی یه جمله می خوام بگم باید فکر کنم پس زمینه اش چیه، از کجا می‌آد. اصلا همین پروسه با صدای بلند فکر کردن چی؟ اون از کجا می‌آد؟ تو لبنان یه خلخال بسته بودم به پام، یکی از پسرها می‌گفت، با هر قدمت این زنگوله‌هاش می‌گن «من هستم، به من نگاه کنید. من هستم.» یاد حرف ژاک افتادم الان.
این هفته یه مقاله ده صفحه‌ای نوشتم فقط خودمو نقد کردم برای یه مصاحبه نیم ساعته که چطور اینجا و اونجا و در این حرف و سوال خواستم قدرت فلان و فلان رو به به رخ مصاحبه شونده بکشم و چطور خودم دوگانگی رفتاری و فکری داشتم و بر اساس تئوری فلان کسک، این کاری که کردم یعنی فلان و فلان. هیچی درست نیست. تو این چیزایی که ما می‌خونیم و یاد می‌گیریم، همیشه اول از همه باید یادت باشه که خودتو نقد کنی،‌که خودتو بشکونی و اول از همه اعتراف کنی که می‌دونی فلان کار و فلان کار و فلان حرف و نوشته و عکس العمل از کدوم ضعف شخصی یا تفاوت فرهنگی و هزارتا عامل دیگه سرچشمه می‌گیره و چطور باید به ترنج قبای هیچ رنگ و نژاد و …برنخوره و بازی قدرت رو باید بدونی داری بازی می‌کنی و …
به خودمم هم به همین اندازه سخت گیر شدم لابد. نشستم تو ماشین دارم گریه می‌کنم می‌گم برم بهش بگم چی که چرا دیشب باز جلوی همه عر زدم؟ که خیر سرم پیش آدم‌هایی که قرار بوده ساپورت‌های زندگیم باشن، احساس عدم امنیتی رو داشتم که از ترس می‌خواستم برم زیر زمین؟ چرا دوباره همه چی مثل اون روز تو لندن شد که فکر می کردم همون موقع خودمو باید از بالای اون برجه پرت کنم زمین چون از ترس نمی‌تونستم برگردم توی اتاق. درست دوتا جا تو زندگیت که فکر می‌کنی چه گرمه و امن و خوب، باید آدم پنیک اتک کنه؟
اما این ترسه پس چیه؟ این عدم امنیت از کجا میآد؟ چرا اینهمه از خودم متنفر شدم باز؟ این تیغی که گرفتم دستم دارم خودمو میزنم باهاش پس چیه؟
شاید ع راست می‌گه. شاید ادم تبدیل میشه به اون چیزی که از خودش نشون می ده. شاید اصلا چیزی هم غیر از اینا نیست. شاید باید حرفهای گنده گنده زد باز. مقاله نوشت اینجا. آدم نمیتونه بیاد بگه که نه. من این نیستم اما هیچی از چیز دیگه نشون نده. شاید واقعیت همونی هست که بچه ها در موردش شوخی می‌کنن. شاید همون حکایت پشه و شورت و عباس آقا و شرمساری است. من چیزی غیر از اینا نشون ندادم، که حالا انتظار بیشتری داشته باشم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دوازدهم فوریه دو هزار و یازده

سگم رو می خوام. سگ خودمو. که باش برم راه برم. توپ بندازم بره بیاره برام. بدو ام دنبالش. بزرگش کنم. بشورمش. بهش فارسی یاد بدم. منو بشناسه وقتی میام خونه بپره پیشم. باهاش حرف بزنم. سگ خودمو می‌خوام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوازدهم فوریه دو هزار و یازده بسته هستند

سیزدهم فوریه دو هزار و دوازده

اون موقع‌ها که تو اون موسسه پناهندگان کار می‌کردم، قبل از اینکه خودم شروع به درس دادن این کلاس بکنم، دستیار یه همکاری بودم که در واقع رئیسم هم بود. بعد یه روز کلاس، شاگردا- که دنبال کار می‌گشتن، باید با لباس مصاحبه می‌اومدند که مصاحبه نمایشی بشن.
اغلب این شاگردا تازه از کشورهای دیگه رسیده بودند و انگلیسی بلد نبودند. یه هفته آمریکای لاتینی بودند و مترجم داشتند. یک هفته مانگ و الا آخر.
یادمه پملا- همین رئیسم- وقتی اینا از در می‌اومدند تو ( و من فقط سرم رو تکون می‌دادم و لبخند و یه بیلاخ به علامت ای ول نشون می‌دادم) پا می‌شد می‌رفت طرفشون،‌ با زن ها و مردها می‌رقصید و نشون می‌داد چقدر لباسشون خوبه. بدون اینکه یک کلمه زبون همو بفهمنن.
معلم باس همچی باشه، یا اینکه بره یه کار دیگه پیدا کنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سیزدهم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند