سیزدهم فوریه دو هزار و دوازده

اون موقع‌ها که تو اون موسسه پناهندگان کار می‌کردم، قبل از اینکه خودم شروع به درس دادن این کلاس بکنم، دستیار یه همکاری بودم که در واقع رئیسم هم بود. بعد یه روز کلاس، شاگردا- که دنبال کار می‌گشتن، باید با لباس مصاحبه می‌اومدند که مصاحبه نمایشی بشن.
اغلب این شاگردا تازه از کشورهای دیگه رسیده بودند و انگلیسی بلد نبودند. یه هفته آمریکای لاتینی بودند و مترجم داشتند. یک هفته مانگ و الا آخر.
یادمه پملا- همین رئیسم- وقتی اینا از در می‌اومدند تو ( و من فقط سرم رو تکون می‌دادم و لبخند و یه بیلاخ به علامت ای ول نشون می‌دادم) پا می‌شد می‌رفت طرفشون،‌ با زن ها و مردها می‌رقصید و نشون می‌داد چقدر لباسشون خوبه. بدون اینکه یک کلمه زبون همو بفهمنن.
معلم باس همچی باشه، یا اینکه بره یه کار دیگه پیدا کنه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.