تو ماشین نشستم نوبتم بشه برم تراپیستم رو ببینم.
می‌خوام بهش بگم دیگه نمیام پیشت. اصلا شاید این تراپیست اومدن خودش باعث بشه که بدونم هر هفته باید برم واسه این دردم با یکی حرف بزنم. پس درده هست. پس می‌مونه تو پس زمینه ذهنم. میخوام برم بهش بگم انگار ازم خسته شدی و برات دیگه فرقی نداره من چی بگم. تو که پولت رو از بیمه می‌گیری.
بعد پیش خودم فکر می‌کنم خب از کجا معلوم این حرفی که می‌خوای بزنی معنی اش این نباشه که بگی لطفا لطفا به من بگو که از من خسته نشدی. از کجا معلوم این خودش یه بخشی از اون پرسه تایید طلبیه نباشه. بعد فکر می کنم خاک بر سرم با این انالایز کردنم. حتی یه جمله می خوام بگم باید فکر کنم پس زمینه اش چیه، از کجا می‌آد. اصلا همین پروسه با صدای بلند فکر کردن چی؟ اون از کجا می‌آد؟ تو لبنان یه خلخال بسته بودم به پام، یکی از پسرها می‌گفت، با هر قدمت این زنگوله‌هاش می‌گن «من هستم، به من نگاه کنید. من هستم.» یاد حرف ژاک افتادم الان.
این هفته یه مقاله ده صفحه‌ای نوشتم فقط خودمو نقد کردم برای یه مصاحبه نیم ساعته که چطور اینجا و اونجا و در این حرف و سوال خواستم قدرت فلان و فلان رو به به رخ مصاحبه شونده بکشم و چطور خودم دوگانگی رفتاری و فکری داشتم و بر اساس تئوری فلان کسک، این کاری که کردم یعنی فلان و فلان. هیچی درست نیست. تو این چیزایی که ما می‌خونیم و یاد می‌گیریم، همیشه اول از همه باید یادت باشه که خودتو نقد کنی،‌که خودتو بشکونی و اول از همه اعتراف کنی که می‌دونی فلان کار و فلان کار و فلان حرف و نوشته و عکس العمل از کدوم ضعف شخصی یا تفاوت فرهنگی و هزارتا عامل دیگه سرچشمه می‌گیره و چطور باید به ترنج قبای هیچ رنگ و نژاد و …برنخوره و بازی قدرت رو باید بدونی داری بازی می‌کنی و …
به خودمم هم به همین اندازه سخت گیر شدم لابد. نشستم تو ماشین دارم گریه می‌کنم می‌گم برم بهش بگم چی که چرا دیشب باز جلوی همه عر زدم؟ که خیر سرم پیش آدم‌هایی که قرار بوده ساپورت‌های زندگیم باشن، احساس عدم امنیتی رو داشتم که از ترس می‌خواستم برم زیر زمین؟ چرا دوباره همه چی مثل اون روز تو لندن شد که فکر می کردم همون موقع خودمو باید از بالای اون برجه پرت کنم زمین چون از ترس نمی‌تونستم برگردم توی اتاق. درست دوتا جا تو زندگیت که فکر می‌کنی چه گرمه و امن و خوب، باید آدم پنیک اتک کنه؟
اما این ترسه پس چیه؟ این عدم امنیت از کجا میآد؟ چرا اینهمه از خودم متنفر شدم باز؟ این تیغی که گرفتم دستم دارم خودمو میزنم باهاش پس چیه؟
شاید ع راست می‌گه. شاید ادم تبدیل میشه به اون چیزی که از خودش نشون می ده. شاید اصلا چیزی هم غیر از اینا نیست. شاید باید حرفهای گنده گنده زد باز. مقاله نوشت اینجا. آدم نمیتونه بیاد بگه که نه. من این نیستم اما هیچی از چیز دیگه نشون نده. شاید واقعیت همونی هست که بچه ها در موردش شوخی می‌کنن. شاید همون حکایت پشه و شورت و عباس آقا و شرمساری است. من چیزی غیر از اینا نشون ندادم، که حالا انتظار بیشتری داشته باشم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.