پونزدهم فوریه دو هزار و دوازده

دو تا خانم مسافر کاناپه گردی ( همون کوچ سرفینگ. ترجمه از خودم) قرار بود بیان امشب اینجا. بعد من تا دیر وقت باید مدرسه می‌موندم، گفتم در رو باز می‌ذارم برید خودتون تو.
بعد اومدم ده اینا خونه،‌ دیدم برام یه دسته گل گذاشتن رو میز، شام گذاشتن تو یخچال که بخور و یادداشت و اینا. یکی‌شون مال آلمان که یه دوسالی هست فقط سفر هست و الان تازه از آمریکای جنوبی گردی اومده این ور،‌اون یکی هم یه خانم سن فران‌سیسکویی بوده که اون آلمانیه اولین مسافر کاناپه اش بوده بعد با هم تصمیم میان یه دو هفته جنوب کالیفرنیا. سر راه امشب موندن خونه من. (فهمیدید ایشالله که)
بعد شام رو خوردم دعا گویان به جونش رفتم برم اتاق خودم، دیدم یکیشون اومد بیرون از اون یکی اتاق سلام و از این صحبت‌ها که تا همین دوازده و نیم طول کشید. دیگه هی کشیدیم هی حرف زدیم و چایی دو غزال خوردیم و کره کردیم مربا هویچ مامان پخت و شکلات کلمبیایی اونو ، از مزرعه و این صحبت‌ها تا تلوزیون و همه چی کلا (این آلمانیه بود که تهیه کننده تلوزیون بود، اما دو سال پیش کارش رو ول کرده شروع کرده جهان گردی). بعد دست‌بند عوض کردیم و من براش شعر فارسی خوندم و اون برام آلمانی خوند و اینا.
خوشحالم که یادم اومد. به شدت هم یادم اومد.
روز شماری می‌کنم که اینجا تمام بشه و من بزنم در برم. برم. فقط برم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.