تو کافه محبوبم تو مرکز شهر نشسته بودم. در واقع بیرون کافه توی آفتاب. بیگل می‌خوردم و چایی. کتاب می‌خوندم. مکالمه دوتا آقای میان‌سال کناری توجه‌ام رو جلب کرد. از تایتانیک تا قدرتمند شدن اخوان المسلمین در مصر. یکی‌شون سر و لباسش مرتب بود یکی دیگه بی‌خانمان و خیابان‌خواب به نظر می‌رسید. کوله پشتی و کیسه خواب مچاله‌شده‌اش هم کنار میز بود.
خیلی مردد بودم. تا حالا همچین‌کاری نکرده بودم. اما در هر حال رفتم کنارشون و گفتم که من می‌تونم در مکالمه شما شرکت کنم؟ خب اول منظورم رو نفهمیدن اما بعدش برام صندل گذاشتن و یه ذره داستان زندگی تعریف کردیم واسه هم. بیل- آقای بی‌خانمان- نیویورکی بود و تا حالا پاش رو از آمریکا بیرون نذاشته بود و عقیده داشت همه چی در نیویورک پیدا می‌شه و نیویورکی ها فکر نمی‌کنن اصلا لازم داشته باشن از شهر برن بیرون. تیم- اون یکی آقاهه که پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بود- معلم زبان انگلسیی بود و اهل همین کالیفرنیا. آرزوش اینه که یه روز بره مصر درس بده. می‌گفت پیشنهاد درس دادن از اونجا داره، اما همه اش منتظر یک فرصت هست.
خیلی حرف زدیم. شاید سه ساعت. از همه چی از همه جا. بعد از مدت‌ها انگار با یکی می‌شد از همه چی حرف زد و از کتاب‌های تازه تا اخبار خاورمیانه و تا قیمت خونه در سنتاباربارا.
وقتی رفتم خداحافظی کنم بیل گفت اگه یه چیزی بگم تو وبلاگت می‌نویسی. گفتم آره. گفت بنویس که در سال‌های دهه هفتاد ما سه جور راه برای شناخت آدم‌ها داشتیم.
یه دسته از آدمها هیچ حرفی برای گفتن ندارن و فقط درمورد بقیه حرف می‌زنن.
یه دسته از آدمها باز هم هیچ حرفی برای گفتن ندارن اما فقط در مورد خودشون حرف می‌زنن
اما دسته سوم آدمها کسایی هستند که آدم می‌تونه باهاشون در مورد چیزهایی غیر از خودشون و بقیه حرف بزنه. اینا آدم‌هایی هستند که ایده دارن.
من هم رسالتم رو انجام دادم نصیحت آقای بیل هفتاد و سه ساله از نیویورک رو نوشتم. راست می‌گه ولی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این سکوت دلپذیر

اصلا شاید همینه. شاید جواب اینکه «تکلیفتو با خودت معلوم کن ببین چی می‌خواهی» همین باشه. همین بی‌حرف بودنه. همین حرف نزدنه. همین ارتباط نوشتاری و کلامی و صوتی نداشتنه. همین عدم لزوم به کلمه است. ما می‌تونیم سه شبانه‌روز از در خونه بیرون نریم و سی‌تا کلمه هم حرف نزنیم و فقط نون و ماست (و البته توت فرنگی)‌ بخوریم و بهترین آخر هفته عالم بشه اون سه روز. شاید این آرامشه است که من می‌خوامه. این یه دفعه از دنیای کلام قطع شدنه. از اینکه لازم نیست حرف بزنیم، لازم نیست هیچی رو تعریف کنیم، لازم نیست هیچ قاعده‌ای رو رعایت کنیم،‌هیچی نظم نداره، هیچی برنامه‌ریزی شده نیست، اول و آخر نداره باشه. یه دفعه تلفن و کامپیوتر و ایمیل و هرچی دیگه وصل به دنیای بیرون هست از کار می‌افته.
فکر کنم بالاخره ما از داستان‌های بچگی یه چیزی یادمون مونده که به دردمون خورده و اونم حرف روباهه به شازده کوچولوه. دست آخر، آدم با خیلی‌ها می‌تونه مکالمه دلپذیر داشته باشه، اما معدودند کسایی که بشه باهاشون سکوت دلپذیر داشت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای این سکوت دلپذیر بسته هستند

تازگی‌ها- یعنی یه چند ماه گذشته- خیلی ترجیح می‌دم برم در جمع‌ کسانی که منو نمی‌شناسن. بعد هر طور باشم فکر می‌کنن خب همینطوره دیگه. نمی‌گم لذتی رو که از کنار دوستان خودم بردن می‌برم اونجاها هم می‌برم، اما تو جمع غریبه‌ها بودن یه مزیت خوب داره. یه مزیت خیلی خوب. من می‌تونم ساکت باشم!
به طور تاریخی من آدم پر‌حرفی‌ام. یه ذره اختلال حواس و مشکل عدم تمرکز هم که داشتی باشی (مقادیر عظیمش موجوده در این مورد خاص) که خب دیگه نور علی نور می‌شه به اضافه از این شاخه به اون شاخه پریدن و زود حوصله سر رفتن. واسه همین رفیقام- یا کسانی که منو می‌شناسن و به این آدم عادت کردن- منو ساکت که می‌بینن فکر می‌کنن یه مرگی‌ام هست. بعد این سکوت حمل بر هزار چیز می‌شه که من حالم عادی نیست، یه اتفاقی افتاده، روی علفم، مستم، یه غلطی کردم که نمی‌خوام صداش رو در‌بیارم، یا غصه دارم و همه رسالت دارن منو خوشحال کنن. اما در واقع هیچی نیست. من ساکت شدم. و راستش خیلی باهاش دارم حال می‌کنم.
اتفاقی که افتاده در واقع اینه که دیگه نمی‌خوام/ نمی‌تونم حرف بزنم. نمی‌خوام نظر بدم. از صدا خسته شدم. اصلا فکر نمی‌کنم نظر من قراره چیزی رو عوض کنه و اصلا هم فکر نمی‌کنم بحث کردن بلدم و راستش رو بخواهید فکر می‌کنم همه بحث‌هایی که میشه موضوعاتی هستند که هیچ راه حل یکسان یا تجربه یکسانی در موردشون وجود نداره. ماها دنیا رو از دریچه چشمای خودمون و تجربیات خودمون می‌بینیم و در یک مورد خاص تو یه جمع پنج نفره- مثلا- پنج تا عکس‌العمل مختلف می‌تونه وجود داشته باشه. اصلا همه حواشی به کنار. دلم ساکت شده. به همین سادگی.
بعد خب تو جمع غریبه، کسی که نمی‌شناسه منو فکر نمی‌کنه که یه مرگیم هست که ساکتم. فکر می‌کنن کلا این شکلی‌ام. بعد این خوبه. یکی دو ماه پیش با دوستای یکی از دوستام رفتیم یه سفر کوتاه چند روزه. هیچکی هم منو نمی‌شناخت. فکر هم نمی‌کنم تا آخر سفر کسی فهمید که من کجا و چه می‌کنم. یه روز هم واسه خودم از جمع مرخصی گرفتم رفتم واسه خودم کشف مکان کردن. کسی نپرسید چه کردی و کجا تکخوری کردی و چه مرگته و باز چی شده و باز چی زدی. کلی خوش گذشت تو جمع غریبه بهم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وقتی که کوچک و کلاس سوم ابتدایی بود، سر درس علوم از این کلاس می‌بردنش به اون یکی کلاس که به بچه‌ها نشون بدن چطور مردمک چشم بر اثر نور بزرگ و کوچک می‌شه.
طفلی‌تر از اصل داستان اینه که، خودش از اینکه نمونه جانوری بوده لذت می‌برده.
فکر کنم منشا خیلی از مشکلات بشری‌اش الان معلوم شده.
(هیچ جوری نمی‌تونم این خنده شیطانی‌ام رو پنهان کنم.)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ریدوهد امشب تو سنتاباربارا کنسرت داره و من بلیطشونو ندارم. همه بلیط‌ها سه دقیقه اولی که سایت رو باز کردند فروش رفت. منهم فکر کردم تو کرگزلیست پیدا می‌کنم. اما خیلی گرونن. قشنگ مثل وقتی که پارسال کنسرت راجروالترز رو از دست دادم. به همین سادگی. تصور اینکه ریدوهد امشب این بغل می‌زنه و من بدبخت تو خونه باید افتاده باشم خیلی دلگیره حتی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Screen%20Shot%202012-04-11%20at%208.06.45%20PM.png
Sorry Dear Dr. O
I can’t change my phone screen picture. I still can’t. know I promised you, but you know what a daydreamer I am. You can’t imagine how real it is when I see him using my phone and doesn’t even notice that its his picture on the screen. but doesn’t matter. It is real. Sorry my dear dr. O.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

I know you don’t care, and don’t even read it here, but just in case, I m still numb.
I still can’t believe what did happen and I still think you would knock the front door very soon. I actually prefer to be numb.
Then everything would be like “you know me! I m like this.” then then kiss and hugs, and the best sex ever,,,
but i also know you never knock the front door again and I know that i was not “The One” for you and I know you are still waiting for a miracle to find her, or find her back. See, It is much more easier to stay numb and even die numb.
PS: I still take care of your kids and i am still getting pregnant wherever I go, and you are still the father of the kids, though I m not their mother.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تمام راه تا برسم خونه داشتم فکر می‌کردم، آیا واقعا این کارهایی رو دارم براشون تقاضانامه می فرستم رو دوست دارم و حاضرم تعهد دراز مدت بدم برای انجامشون؟ هر کدومشون یه سمت از رویاها هستند و تقریبا همه شون کارهایی هستند که همیشه دلم می‌خواست انجام بدم. اما یه امای بزرگ وجود داره؟ آیا اصلا می‌خوام وارد بازار کار بشم؟
دو سال گذشته همه اش رویاپردازی کردم که درسم تمام میشه و من می‌مونم و یه کوله پشتی و کره زمین! اصلا فکرم ثابت شدن نبود. اصلا به موندن توی آمریکا فکر نمی‌کردم. اصلا به کار هشت تا پنج فکر نمی‌کردم. آدم که تو سفر خوش شانس- و خوش سفر اصلا از اول- باشه همه چی یه جور جور می‌شه. اما الان یه دوراهی گنده است.
از بازار کار دور شدن هست. آیا بعدا افسوس نمیخورم که کارهایی رو که دوسشون داشتم و اینهمه سال براشون آماده شدم رو نرفتم سراغشون؟ یا افسوس می‌خورم که آرزوی سفر طولانی مدت رو کنار گذاشتم. آدم نمی‌تونه کار رو بگیره و هر وقت دلش خواست ول کنه. این شغل‌ها همه شون دارن سرمایه گذاری می‌کنن واسه آدمی که قراره استخدام کنن و همه هم تا خرخره آدم رو درگیر می‌کنن.
لب دریا می‌دویدم و فکر می کردم اصلا آیا دلم می‌خواد از سنتاباربارا -که تازه دارم بعد از دو سال حالش رو به خوبی می برم- برم به این زودی؟ پارسال تابستون که اصلا نبودم اینجا. تازه دارم دوست و آشنا پیدا می‌کنم و توی این شهر اصلا نمیشه توی خونه موند. انگار جنایته در حق و اقیانوس و کوه. شاید بخوام اینجا بمونم اصلا بعد از درس یه مدت. شاید بخوام توی همین مزرعه‌های ارگانیک اینورها یه مدت مشغول شم. بعد هم اینکه شاید واقع گرایانه نباشه یا حتی لوس به نظر برسه، اما آفتاب بخش بزرگی از زندگی منه. دوستام می گن تو سلول‌هات با انرژی خورشیدی کار می‌کنن و خیلی هم بی راه نمی‌گن. من دو روز آفتاب نبینم افسرده می‌شم. حالا کجا بگردم دنبال کار که همیشه آفتاب باشه؟
اون حالت کار آنلاین و سفر خیلی حال ایده‌آلیه اما اون هم استرس خودشو داره. محدودیت خودشو داره. نمیتونی بری اون جاهای بکری که دلت می‌خواد چون اینترنت نیست. محدود میشی به شهرها و در خیلی از جاهای جهان به کافی نت‌ها مجبوری پناه بیاری. بازم یه جوری تعهد داری. پارسال خیلی از جاها مجبور شدم بگم که نمیتونم کار کنم و تیم اونقدر با من خوب بود که جای منو پر کرد، اما مثلا پیاده روی سه هفته‌ای به کمپ اول اورست تو نپال غیرممکن بود. نمیتونستم سه هفته نباشم.
دارم تقاضانامه‌ها رو پر می کنم و همینطور با خودم کلنجار می‌رم که حالا اگه یکی از این کارها منو بخواد، اونوقت آیا چه خواهم کرد؟ یا مثلا اینکه حالا تقاضا کنم و بعد ببینم چی می‌شه. دوستام رو می‌بینم که کارهای خوب دارند اما تعطیلاتشون خیلی محدوده ( خب عوضش درآمد و زندگی راحت دارن). بعد هم مسئله فقط الان نیست. گیرم که چند سال سفر کردم بعدش باید برگردم دنبال کار؟ یا شایدم نه. الان آدم نباید فکر سال بعد رو بکنه. اصلا معلوم نیست این وسطا چه اتفاقی ممکنه بیافته.
نمی‌دونم اصلا چرا شروع کردم به دنبال کار گشتن. باید زمان می‌دادم به خودم. شما بودید چه می‌کردید؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

طبعا نسخه‌ای که من بهش فکر می‌کردم این بود که من از پله‌ها بیام پایین و چمدونم رو بذازم تو صندوق عقب و ماشین رو روشن کنم و یه دفعه بشینم اونجا گریه کنم. آهنگ هم خودش پخش بشه. سرم رو بذارم رو فرمون و گریه کنم و وقتی بالاخره گریه قطع می‌شه و می‌گم گور باباش می‌رم. می‌بینم که بالای بالکنی ایستاده و از اون موقع تا حالا داشته منو نگاه می‌کرده و یه جوری می‌گه حالا که تا حالا نرفتی، بمون. بعد بیاد پایین حتی. یا نیاد. یا من بیاستم اونجا همینطوری.
اما خب نسخه‌ای که واقعا اتفاق افتاد این بود که من یه چهل و پنج دقیقه‌ای توی ماشین گریه کردم و بعد رفتم پمپ بنزین.
دنیای واقعی دنیای خیلی مزخرفه‌ایه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

In a Serious Relationship with the Sun

Screen%20Shot%202012-04-07%20at%2011.01.45%20PM.png

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای In a Serious Relationship with the Sun بسته هستند