هی باید به خودم بگم که زن جان! تو خونه زندگی نداری. کتاب کاغذی نخر. اما اینجایی که هستم یه کتاب فروشی داره که بیرونش نزدیک دویست متر کتاب‌های دست دوم هست همه یه دلار. بعد خب مگه میشه آدم نخره؟ اضافه بار کم داشتم،‌ فعلا هر روز میام یه کیسه کتاب هم میخرم.
اگه یه دوسال پیش به من میگفتن که یه روز ممکنه اعتیادت به اینترنت کم بشه یا از بین بره یا از اون بدتر، حوصله کامپیوتر رو نداشته باشی، بهشون نگاه می‌کردم می‌گفتم برو دلت خوشه. اما الان تا وقتی که مجبور نباشم نمیرم/ نمیام سراغ کامپیوتر. بعد حتی طول میکشه جواب ایمیل ها رو یه روز بعد بدم بگم اتفاقی نمی‌افته. توی راه همه چیزایی رو که باید بخونم و می‌خونم رو با موبایل می‌خونم و کامپیوتر رو دیگه حتی وقتی می‌رم کافی شاپ همراه خودم نمی‌برم. باور کنید این اتفاق بسیار بزرگی در زندگی منه. یعنی شماها عمق اعتیاد من رو نمی‌دونید چقدر بود. احساس وارستگی دارم!
در ضمن، من برای اولین بار در زندگی‌ام رفتم مانیکور پدیکور اسپا! یعنی سر فرصت باید سرم گرم بشه داستانش رو بنویسم. فعلا بگم که خیلی احساس غریبی دارم که اینقدر مرتبه لاک دست و پا و هی احساس می‌کنم باید یه طوری دستامو تکون بدم معلوم بشه مانیکور کردم!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سر کلاس با یکی یه شوخی کردم (پسر، ایرانی، ۲۵ ساله، ده ساله خارج از ایرانه). یه دفعه برگشت خیلی جدی بهم گفت: «دهنتو ببند». اینی که گفت اصلا به زبان شوخی و خنده هم نبود. خیلی جدی گفت دهنتو ببند و بعد هم سرشو برگردوند و باز گفت جدی میگم. دهنتو ببند. عوضی.
یخ کردم. آخرین باری که یکی باهام اینطور صحبت کرده بود رو اصلا یادم نیست. اون دهنتو ببند خیلی خیلی تازه بود. یعنی هنوز یخ کرده‌ام.
شوخی کی کردم هم این بود که بهش گفتم اینقدر تلفن بازی نکن به خانم معلم می‌گم. کاملا هم در زمینه شوخی و خنده با بقیه اعضای گروه از صبح بود و تلفن بازی من سر کلاس.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

افتاد تو توالت. رفتم یه باری که یه دوستی رو ببینم. موش آبکشیده بودم از بارون. یه شلوار دارم که دمپایش یک یک متری روی زمین کشیده می‌شود. آب را به خودش کشیده بود به چه قشنگی. رفتم توالت یک چیزی تقی صدا کرد. اولش توجه نکردم. کارم را که کردم دیدم ااا. تلفنم بود که!
خدایش دیگر کک هم نگزیدم. آخرین باری که ایفون خریدم صد دلار داده بودم برای اینکه همه جور بیمه‌ای بگیرم. خودم را می‌شناختم دیگر. خب مشروبمان را خوردیم من سلانه سلانه (نقشه نداشتم که) راه افتادم رفتم مغازه اپل. وقت دادن سه ساعت دیگر. دوباره توی باران برگشتم آمدم آپارتمان. دوش گرفتم، دوباره رفتم بیرون. بعد اگر من یک کفش داشته باشم اینجا که جلو و پشتش بسته باشد. ما که در ولایت خودمان باران تابستانه نداریم. من هم خر کیف باران، ندید و بدید دلم نمی‌خواست بمانم توی خانه.
رفتم یک تلفن دیگر بهم دادند. پنجاه دلار هم گرفتند لامصب‌ها. گفتم مگر نگفتید آن پول را بده همه چی را شامل می‌شود. گفتند نه خیر. آن پول را دادی که الان پنجاه دلار بدهی که موبایل دویست دلاری نگیری! گفتم خیلی ممنون. اپل جایی نمی‌خوابد که آب زیرش برود. ما هم از برده، برده تر. آن سه ساعت که تلفن نداشتم ، سه بار گم شدم. قرار شامم را اصلا نمی‌دانم چه شد. تلفن دوستم را که نداشتم. کلید نداشتم به هم اتاقی‌ام نمی‌توانستم تلفن کنم.
بعد خب تلفن را گرفتم گفتم خب الان همه چیز را دارم چون باید در این آی کلود باشد. نگو من از فوریه ای کلودم پر شده بودم و هی توجه نمی‌کردم. این شد که هیچ چیز از فوریه تا حالا را ندارم. همه تکست‌ها هم که طبعا نابود شدند.
می‌خواستم یک چیز دیگر بنویسم که الان اصلا یادم نیست. می‌خواهم بروم باران بازی دوباره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هوای این شهر یک چیزی آنور خوب است. از مدرسه آمدم دو ساعت خوابیدم و بعد زدم بیرون. یک جا نوشتم مشق‌هایم را نوشتم،‌ رفتم یک جای دیگر کتاب خواندم چند ساعت، بعد داشتم می‌رفتم به خوابگاه که دیدم اینجا باز است. یک کافی شاپی است سر دوازده و برادوی. مست خوبی شده‌ام. نمی‌خواهم بروم خانه. هوا خیلی خوب است. خوابگاه همه پنجره‌هایش بسته است و کولر لامصب بالای سر آدم روشن.
Screen%20Shot%202012-06-11%20at%208.10.21%20PM.png
آدم شاید نباید این وقت شب تنها مست کند و آی پاد بگذارد توی گوشش و بگذارد باد خنک بپیچید توی پیراهن گل‌گلی و کله کچلش و برای خودش راه برود. آدم شاید دلش تنگ شود. شاید شافل آی‌پاد یک جایی آدم را ببرد که فکرش را نکرده بود،‌ انتظارش را نداشت. مثلا اگر آی‌پاد برود روی آن هنگ تام یورک که خب نباید برود،‌ آدم شاید حال مستی یک وقت‌های دیگری یادش بیاد و دلش یک دفعه بمیرد. یادش بیاید دو ماه شده است که ندیده صورتش را و یادش رفته عطرش چطور بود. یادش بیاید که یکی دو ماه دیگر هم خبری نیست و آدم‌ها هی کمرنگ و کمرنگ‌تر می شوند و یادش بیاید آن جمله معروف را که »دوستت دارم، اما….اما…اما…»

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سوزنم گیر کرده روی این

سوزن می شوم سوزناک در رگ پای خودم بالا میروم
سر شکسته تا قلبم میروم فرو تا بالایش میروم
قلبم میشکند تا بریزد خونش تا بریزد خونش شور انگیز
اکنون دست میکنم در تو تا به در آرمت از میان دو بر گلو مانده عشق شور انگیز
من دست میکنم در تو شور انگیز
فواره ی پایم از فلک میگذرد که نمیدانم چیست
میخواهی اصلا از این شعر بگذرم تا قند حبه کنیم و بنوشیم شور انگیز
سر تا به پا عین طالبی . طالبی؟
همین که گفتم را هم پاره کنم اصلا زاج بجوم شاش بشوم کات بزنم همهی این نرمی ها را عین طالبی
فواره ی پایم از فلک گذشتن گرفت بیا تا از صد ابر بگذریم و به صد دشت شقایق و زردشت حرف نزن بیا
بقییه اش را بشنو نوووح میشوم کشتی ام را سوار شو با صد بلبل دیگر
بخوان درست و حرفت نباشد بیا با قی اش
میان باغ میشویم سپس دستت را بده حرفت نباشد
سوزن شده ام دیگر در پای خود فرو
سو ساتور شده ام بر دست تو
حرف نزن دستت را بده تا فرو شوم تا بالا
خونش را جمع کن …
ساتور بوده ام همیشه که فواره دستم
از همان فلک می گذرد ….
(طبعا از من نیست. نمی‌دانم مال کیست. نامجو می‌خواندش)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوزنم گیر کرده روی این بسته هستند

الان که این‌ها را می‌نویسم نشسته‌ام توی فرودگاه واشنگتن دی سی که بروم نیویورک. داده‌ام قالب و طراحی این وبلاگ را عوض کنند. امیدوار بودم که تا این سفر درست بشود که من مرتب توی بخش سفرش بنویسم. اما نشد و من فعلا همینجا هستم. اگر گشادی اجازه دهد، مرتب می‌نویسم. آمده‌ام اینجا برای یک دوره دو هفته‌ای آموزش برای تدریس زبان فارسی در دانشگاه نیویورک. دو هفته از هشت صبح تا سه بعد از ظهر کلاس است و گفته‌اند که مشق و اینها هم زیاد دارد و باید آماده باشیم برای کار سخت. امیدوارم که این دو هفته یک ذره روی تزم هم کار کنم. و هم اینکه دلم می‌خواهد از توی کلاس بلاگ کنم. دلم برای بلاگ کردن پخش زنده‌ای تنگ شده.
بعدش هم نمی‌دانم چه می‌کنم یا کجا می‌روم. بلیطم یک سره است. (یعنی یک سره بود) ببینم تا آخر ماه چه می‌شود. دلم می‌خواهد رانندگی کنم برگردم کالیفرنیا. شرق و غرب را از بالا به پایین( یا از پایین به بالا)‌رانندگی کرده‌ام، اما هنوز عرض مملکت را نرفته‌‌ام. به عریان گفتم بیا برگشت را با هم رانندگی کنیم. هنوز معلوم نیست بیاید یا نه. یک سری هم بعد از نیویورک فکر کنم بروم واشنگتن دی سی. آن هم هنوز معلوم نیست. آخر هفته بعد هم کنفرانس بنیاد پژوهش‌های زنان است در بوستون. آن را هم شاید رفتم شاید نه! یعنی اینقدر تکلیفم با خودم معلوم است.
مثل همیشه اگر این طرف‌ها هستید، معاشرت کنیم.
برای شش کیلو اضافه بار، صد دلار دادم و هنوز آنجایم می‌سوزد. توی پرواز قبلی هم (از لوس آنجلس به اینجا که پرواز شبانه بود) یک کابوسی دیدم که با جیغ از خواب پریدم و ملت همه ترسیدند و یک مهمانداری برایم آب آورد. فکر کنم یک اژدهایی چیزی بود که حمله کرده بود.
در ضمن کتاب کاغذی خیلی گران است و من کیندلم باز خراب شده و هشتاد و پنج دلار می‌گیرند تعمیرش کنند و نوی اش هشتاد دلار است! من هم مدتهاست همه کتاب‌هایم روی آن هستند. بی‌پولم و در مقابل خرید ای پد مقاومت میکنم. کیندل دست دوم شما را خریداریم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از داستان های من و سایت‌های دوست‌یابی- قسمت سوم

خب بعد از آن آقای یوگی، من از لباس سکسی پوشیدن و رژ لب سرخابی زدن گذشتم. به نظرم آدم اگر برود و خیلی انسان دیتش ضایع باشد، احساس بدتری دارد اگر خیلی آماده باشد! لااقل می‌گوید خرج نکردم!
این شد که ما یک قرار عادی گذاشتیم با یک انسان تازه که عکس‌های پروفایلش بعضی‌هایش قشنگ بود، بعضی‌هایش داغون. چون جنبه داغون قضیه را نشان داده بود، به نظرم آمد که خب اگر این داغونش این باشد هم خوب است. بعد هم خدایش خیلی پروفایل جذابی داشت، نود و چند درصدی هم ما به هم می‌خوردیم. شلوار جین و یک بلوز و شال گردن و رژ لب صورتی زدیم اینبار رفتیم سر دیتمان. خیلی هم باید سریع برگزار می‌شد، چون مامان و بابا و منا توی راه بودند. به منا گفتم جریان این است و شما بروید خانه. در باز است.
هیچی. ما رفتیم آن بار مد نظر و یک آقای بلند کچلی جلوی ما ظاهر شدند خیلی جذاب طور. (یعنی به قول ملوک، کمیستری هم چیز عجیبی است. یعنی جریان این بود که ما دخترها یک باری خانه پگاه با پیژامه جمع شده بودیم فیلم ببینیم، بعد ملوک موبایل من را گرفت و بعد خب یک عکسی بود رویش که به نظرم خیلی سکسی و قشنگ بود و من خودم گرفته بودم از یک نفر و دوستش داشتم و به نظرم بهترین عکس و قیافه جهان هستی بود. ملوک یک چند دقیقه‌ای نگاه می‌کند به عکس و بعد هم با یک معصومیت خاصی که مختص خودش است، می‌گوید که : کمیستری هم چیز عجیبی است. ) حالا نه این که این آقای بلند حتی اندکی نزدیک باشند به قیافه و قد و بالای آن طرف صاحب عکس، اما خب این مثال مفهوم را روشن می‌کند در خصوص سلیقه من!
خیلی یادم نیست چی حرف زدیم. باید زودتر می نوشتم. فقط یادم است که طرف اصلا انسان «نایس» طوری نبود. یعنی وقتی با لگد می‌زدی توی آنجایش، خیلی قشنگ لایی می‌کشد و بعد هم یکی میزد محکم‌تر. الان راستش من نمی‌دانم اگر بگویم طرف چه کاره بود و چی خواند و اینها، هویتش معلوم می‌شود یا نه و آیا این کار درستی است! آخر کار و تحقیق و تخصصش چیزی بود که هر کسخلی هم سراغش نمی‌رود. یک جور خاصی به نظرم لازم است. یعنی من راستش نمی‌دانم چند نفر در دنیا این کار را کرده اند. اینطور بگویم که در خصوص یک چیز غریبی در یک کشور دوری در آسیا تحقیق کرده و کار کرده بود و الان هم اینجا استاد بود. سال اولش هم بود که تدریس می‌کرد. من که نمی‌دانم چرا یک نفر باید همچین کارهایی بکند، اما خب حتما نظر بقیه هم راجع به کلاس‌های ما همین است. .
اصلا هم تریپ خب حالا یک لیوان دیگر بخوریم هم نبود. اصلا هم پنهان نمی‌کرد که خسته است! یک سگی هم داشت که خیلی جدی جدی در موردش مثل عضو خانواده صحبت می‌کرد که دیر که برود خانه سگ قهر می‌کند همه شب را. خب ما یک مقداری حرف زدیم و منا هم آخرش یک تکست داد که لامصب جمع کن بیا! خدایش هم سرم یک کم گرم بود، هم ته دلم فهمیده بودم یارو یک مقداری پدرسوخته است، و خب این یک نفس راحتی بود. اما فکرم این بود که فکر نکنم دیگر ببینمش. یعنی نمی‌دانستم که می‌خواهم یا او می‌خواهد. هیچی. ما گفتیم که برویم و بعد هم گفت آره برویم.
من که حرفی از اینکه حالا دوباره بیشتر صحبت می‌‌کنیم و اینها نزدم. آقای بلند هم چیزی نگفت. تا ماشین من آمد و بعد هم گفت که برو دختر خوبی برای خانواده باش! ما هم گفتیم چشم و یک بغل و ماچ شانه‌ای کردیم و خدافظ، خدافظ. آقای بلند هم به ژاپنی یک چیزی گفت که ما نفهمیدم و بعد گفت برو تحقیق کن ببین من چی گفتم. منم توی دلم گفتم آره. حتما. نه که دقیقا چیزهایی که گفتی یادم مانده، الان می‌روم تحقیق می‌کنم!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از داستان های من و سایت‌های دوست‌یابی- قسمت سوم بسته هستند

ای امان از دست این …

اعتماد به نفس اگر زیادی بشود، اسمش اعتماد به نفس نیست. پررویی است. این خاصیت زن و مرد و سن و سال هم فکر نکنم بشناسد. شاید هم بشناسد که من چون می‌ترسم کلی‌گویی کنم اینجا نمی‌گویم الان از دست کدامشان چشم‌هایم اینطور گشاد شده.
تکست داده بود که هم را ببینم و این حرف‌ها. منم جواب دادم که فکر نکنم که بخواهم و اینکه چرا باید بخواهم؟ بعد هم زنگ زده، چهار دقیقه پیغام گذاشته. تا دقیقه سه و سیزده دقیقه توضیح داده که چرا سرش شلوغ است! و بعد هم گفته حالا در راه بیا اینجا یک استراحتی بکن یک دوشی بگیر! خیلی منتظر دیدنت هستم!
خیلی شیک خیلی خوشحال.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ای امان از دست این … بسته هستند

یک چیزی رفت روی اعصابم. الان اگر بگویم و اینجا را بخواند باز بحثمان می‌شود.
فکر می‌کنم نکته‌گیر شدیم. روی نقطه‌ ضعف هایمان تاکید داریم. خسته‌ایم. عصبی هستیم. ترسیدیم. بیشتر از همه چی ترسیدیم.
بهش گفتم اگر من و تو اینطور حرف بزنیم یا بهتر بگویم نزنیم و من بگویم صدایت را بیاور پایین و تو بگویی دست به کمر نیاست، یعنی خیلی شکننده است.
شاید اگر سه بار آن جمله را تکرار نمیکرد، من فکر نمی‌کردم پیام رسانی است. حساس شدیم. همه حساس شدیم و من فکر می‌کنم شاید بهتر است غار را دریافت و گم شد. ترسیدیم. ترسیدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از داستان های من و سایت‌های دوست‌یابی- قسمت دوم

شبی با یوگی و دوستان
خب این آقای دوم یک آقای قد بلند ایتالیایی بودند که بیست سالی بود در آمریکا زندگی می‌کردند. یعنی اینها چیزهایی بود که پروفایلشان می‌گفت. من الان یاد گرفته ام که وقتی پیغامی میاد قبل از اینکه جواب بدهم خیلی ممنون و باشد برویم ببینم هم را،‌اول پروفایل مردم را بخوانم. این پیشرفت خوبی بود.
پروفایل این آقا که چهل و چند ساله بود می‌گفت که ایشان در سن بیست و اندی سالگی به عشق یوگا آمده‌آند کالیفرنیا. البته اینجا سوال این بود که آدم چرا باید به عشق یوگا بیاید آمریکا آنهم کالیفرنیا آنهم نه هرجای آن بلکه مالیبو که یک جای بسیار خارجی هالیوودطوری است. بعد نوشته بود که موج سواری و اینها می‌کند و در دانشگاه خصوصی پپردیم آنجا درس می‌دهد و اینها یک کمی ما قانع شدیم که بازهم لباس سکسی بپوشیم و ماتیک سرخابی بزنیم و برویم سر دیت دوممان٬ این بار در یک باری در مرکز قدیمی شهر بود.
اما به همین سادگی ها هم نبود. مالیبو تا اینجا یک ساعتی فاصله دارد. بعد از اینکه من به این آقا جواب دادم که باشد، گفت پس من میایم شهر شما. ما گفتیم باشد. بعد یک ساعت بعد تکست دادند که من دوستم و دوست دخترش هم می‌خواهند بیاید سنتاباربارا. همه با هم جمع شویم. ما هم خیلی مطیع طور گفتیم باشد. بعد دوباره تکست دادند که با هواپیمای دوستم میایم! در جواب علامت سوال من هم نوشتند که بله. دوستشان یک خلبان خصوصی برای یک آقای شیخ یمنی است و الان با دوست دختر مراکشی‌شان که تنها خدمه آن هواپیمای آن آقای شیخ است، آمده اند در ویلایشان در مالیبو و می‌خواهند سنتاباربارا را به خانم نشان بدهند. و یک هواپیمای شخصی هم دارند. خب ما یک هول غریبی برمان داشت که این دوستمان خیلی جوو هالیوودی مالیبو گرفته اش و این ها نمی‌تواند درست باشد. اما بعد یک عکس‌هایی از خودشان و دوستشان و خانم دوست دختر دوستشان کنار هواپیمای مذکور فرستاد که ما داریم می‌پریم! من هی به دلمه بی‌نوا فکر می‌کردم که سال‌هاست به من التماس می‌کند که مرا بشور!
عکس این آقای یوگی (کسی که یوگا می‌کند) خیلی زیبا و جذاب طور بود. کنار دریا و روی موج و سر کلاس درس و اینها. آدم حس می‌کرد حالا خیلی روحش جوان است. یک چیز انگار مثلا درست است که براد پیت چهل و اندی است اما خب براد پیت است ( نمیگویم حالا این براد پیت بود. مثال زدم.) پروفایلشان هم چیزهای جالبی می‌گفت. سفر و این چیزهای من-خرکن. من در راه خیلی سریع یک مقدار مالیبو گوگل کردم و این دانشگاهی که ایشان نوشته بود درش درس می‌دهد و دیگر به انواع یوگا نرسیدم. یعنی نگاه کردم به صفحه‌اش اما همه اش اسم‌های هندی سخت بود. من هم به عمرم یک ماه رفته بودم بیکرام یوگا که می‌دانم یوگاکارهای درست و حسابی اصلا یوگا حسابش نمی‌کنند و خیلی آمریکایی شده است. اما در هر حال تلاشم را کرده بودم.
این شد که این آقای یوگی یک ساعتی به ما تکست دادند که ما با دوستانمان به فلان هتل رفتیم و فلان ساعت فلان جا هستیم. ما هم سر ساعت دوباره همان لباس دیت قبلی را پوشیدیم- چون آقای زنبوردار گفته بود خیلی قشنگ است- و همان رژ لب را زدیم رفتیم سر این قرار که یوگی و دوستان را ببینیم.
ما رفتیم توی بار و هی اینور آنور را نگاه کردیم بلکه یک همچین گنگ سه نفره‌ای را ببینیم. هی گشتیم هیچ کس را با این مشخصات ندیدیم. بعد تکست دادیم که شما کجایید. گفت فلان طرف. ما رفتیم و همان اول چشمان خورد توی چشم آقای خلبان! (بماند که همان موقع چشم دوست دخترشان هم خورد به چشم ما). اما خب چیزی که من ندیدم یک کلینیت ایستوود هشتادساله بود کنار این‌دو! یعنی نه اینکه آقای کلینت ایستوود بد باشند خدای ناکرده، اما خب آدم انتظار یک مت دیمونی یک برات پیت چهل ساله دارد، نه انتظار یک ایستوود هشتاد ساله! یعنی همان لحظه اول که لبخند زد این آقای یوگی، به خودم گفتم یک نگاه خاک تو سری کردم که … حالا می‌خواستم بر اساس سن طرف هم تبیعض قائل نشوم، اما خب لامصب! تو چرا این شکلی بودی پس توی آن عکس‌ها؟ حالا ما هی لبخند به لب نزدیک جمع شدیم که آقای خلبان به فارسی بسیار سلیسی گفتند: سلام خانم. از دیدن شما خوشوقتم! حال شما خوب است؟ یارو چش آبی کله بلوند این حرف‌ها چه بود می‌زد؟ دوست دخترشان هم خدایش یک طور بسیار غریبی خوشگل و سکسی‌ طور بودند. یعنی من از همان اول محو جمالات این دو شدم، کلیینت ایستوود کلا یادم رفت تا وقتی رفت برایم یک مشروبی خرید!
خانم فرانسه بلد بودند و انگلیسی اش مثل عربی حرف زدن من بود و تنها آدمی بود که به نظر من جالب بود برای حرف زدن! آقای خلبان یک ذره در خصوص سفرهای خاورمیانه‌ اش و ویلای کنار دریای خرز آقای شیخ یمنی صحبت کرد. یعنی راست و دروغش پای خودش. این چیزی بود که گفت! خانم هم خیلی شاکی بود که در بارهای آمریکا نمیشود سیگار کشید و جای سیگارشان هم طلایی بود. یعنی فکر کنم واقعا از طلا بود. این آقای کلینت ایستوود هم آن کنار برای خودش بال بال می‌زد، اما به جان خودم اصلا نمی‌توانستم نگاهش کنم. فقط هم این نبود که همسن پدربزرگ من بود، نظراتش هم عالی بود: «تو هم بلدی هزار شب پشت سر هم قصه بگویی؟ هه هه هه…» جریان لگد و اینها یادتان هست که؟ این آقای یوگی اصلا کاندید موردنظر بود! اصل جنس بود برای لگد پرانی در دقیقه دوم! «پس برای این دوچرخه سواری بلند نیستی چون در ایران زن‌ها نمی‌توانند دوچرخه سواری کنند؟» «تو روبنده قرمز هم می‌بستی؟» «وقتی اینجا شنا می‌کنی چه فکر می‌کنی در مورد شنا در ایران برای زن‌ها؟» «در ایران که مشروب نمی‌خورید پس چطور سکس می‌کنید؟»…یعنی خدایش شما اگر بودید، لگد نمی‌زدید؟ من از یک جایی به بعد دیگر جواب ندادم. لبخند زدم و هی یک ور دوری را نگاه کردم!
آخرش گفتم من باید بروم بیرون سیگار بکشم! بعد هم گفتم: «آخر در ایران زن‌ها سیگار نمی‌کشند، من از وقتی آمدم خارج هر یک ساعت سیگار می‌کشم که جبران همه آن سال‌ها بشود.» فکر کنم باور کرد! این خانم مراکشی هم از خدا خواسته همراه من آمد بیرون. من بهش گفتم که من باید بروم. یعنی اینقدری انگلیسی می‌دانست. فرانسه من هم همان مقدار خوب است که چینی‌ام! واقعا آماده بودم که فرار کنم که آن دوتا مالیبوویی هم آمدند بیرون! کلینت ایستوود گفت خب کجا برویم حالا؟ من هم گفتم که من همراه شما تا فلان جا می‌آیم اما خیلی خسته ام و بعد می‌روم به سمت خانه‌ام. اینجا همه ساکت شدند و من یک نفس راحت کشیدم.
بعد راه رفتیم تا سمت آن باری که من گفته بودم. من و خانم مراکشی جلو و آقای یوگی و دوستش پشت سرمان. بعد یک دفعه تلفنم یک دینگی کرد! دیدم آقای یوگی تکست داده که من به این دوست‌هایم گفته بودم که امشب چهارنفر «باهم خواهیم بود.» (خودش این را گذاشته بود توی گیومه.» من هنوز داشتم این جمله را پردازش می‌کردم که تکست دوم آمد که: ال او ال. چند بار در زندگی آدم می‌تواند دو زن خاورمیانه‌ای را با هم داشته باشد! ال او ال.
آنهایی که مرا می‌شناسند احتمالا الان توی دلشان گفته‌اند یا امام غریب! من هم راستش توی دلم به خودم گفتم یا امام غریب! دوود! یو آر سو دِد. یو آر سووو دِد. اما یک دفعه یک هاله‌ای مرا احاطه کرد که کظم غیظ کن! آدم باش. تمرین کن! تمرین آرامش کن. اصلا بگذار این درس دوم تو باش!
همان موقع که من داشتم کظم غیظ شدیدی را در خودم تمرین می‌کردم رسیدیم به همان بار. ایستادیم و من گفتم که خب من باید دیگر بروم. بعد به خانم مراکشی و آقای خلبان لبخند زدم و به یوگی جان هم گفتم که هوو وری گود نایت. اینجوی یور تایم این سنتاباربارا. بعد هم برگشتم رفتم سمت دلمه خودم. هیچ کس هم مرا تا ماشینم همراهی نکرد.
درس دوم این بود که به عکس‌ها هیچ اطمینانی نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از داستان های من و سایت‌های دوست‌یابی- قسمت دوم بسته هستند