سوزنم گیر کرده روی این

سوزن می شوم سوزناک در رگ پای خودم بالا میروم
سر شکسته تا قلبم میروم فرو تا بالایش میروم
قلبم میشکند تا بریزد خونش تا بریزد خونش شور انگیز
اکنون دست میکنم در تو تا به در آرمت از میان دو بر گلو مانده عشق شور انگیز
من دست میکنم در تو شور انگیز
فواره ی پایم از فلک میگذرد که نمیدانم چیست
میخواهی اصلا از این شعر بگذرم تا قند حبه کنیم و بنوشیم شور انگیز
سر تا به پا عین طالبی . طالبی؟
همین که گفتم را هم پاره کنم اصلا زاج بجوم شاش بشوم کات بزنم همهی این نرمی ها را عین طالبی
فواره ی پایم از فلک گذشتن گرفت بیا تا از صد ابر بگذریم و به صد دشت شقایق و زردشت حرف نزن بیا
بقییه اش را بشنو نوووح میشوم کشتی ام را سوار شو با صد بلبل دیگر
بخوان درست و حرفت نباشد بیا با قی اش
میان باغ میشویم سپس دستت را بده حرفت نباشد
سوزن شده ام دیگر در پای خود فرو
سو ساتور شده ام بر دست تو
حرف نزن دستت را بده تا فرو شوم تا بالا
خونش را جمع کن …
ساتور بوده ام همیشه که فواره دستم
از همان فلک می گذرد ….
(طبعا از من نیست. نمی‌دانم مال کیست. نامجو می‌خواندش)

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.