Two Years Eight Months and Twenty-Eight Nights

آمدم از کتاب تازه سلمان رشدی (دو سال و هشت ماه و بیست هشت شب) بنویسم که تازه تمامش کردم، یک دفعه متوجه شدم از سندروم شناخت نویسنده هیچ وقت نگفتم. بلایی که این سلمان رشدی سر لذت من از ادبیاتش آورد.

کتاب آیات شیطانی اتفاقا نسبت به کتاب‌های دیگر سلمان رشدی یا مثلا در مقایسه با بچه‌های نیمه‌شب خیلی کتاب معمولی است. من آیات شیطانی را ایران خوانده بودم. یک ترجمه داغونی ازش را. اینجا اصلش را خواندم و بعد هم فکر کنم همه کتاب‌های دیگر رشدی را و نوشته‌هایش را در نیویورکر و جاهای دیگر. اما رشدی از آن نویسنده‌های زیادی در صحنه است. یعنی تویتر فعال دارد. مرتب مصاحبه می‌کند. در تاک‌شو ها می‌آید و من هم مثل یک طرفدار پر و پا قرص همه مصاحبه‌هایش را می‌بینم یا می‌خوانم یا گوش می‌دهم. و از یک جایی به بعد این باعث شد که وقتی من یک کتابی ازش را می‌خوانم به جای خواندن متون، صدای خودش میاید توی گوشم و مدل حرف زدنش و تن صدا و …این باعث شده که من دیگر صدای کاراکترهای داستان‌هایش را نشنوم موقع خواندن و فقط خود رشدی را ببینم. این را در کتاب تازه‌اش بیشتر از هر وقت دیگر دیدم. مخصوصا که این چند ماهه برای تبلیغ کتابش همه جا بود و من هم تقریبا هرچه دستم رسید را دیدم.

این کار را در مورد بقیه خواننده‌های محبوبم نکردم. از یک جایی دیگر به مصاحبه‌های دیوید سداریس گوش ندادم یا تازگی‌ها وسط یک مصاحبه تونی موریسون، رادیو را خاموش کردم. ادبیات شخصیت‌هایش هست نه نویسنده و نویسنده قوی آنی است که کارکترهایش آنقدر شخصیت داشته باشد که شخصیت نویسنده از خلال آنها معلوم نشود و حالا کتاب‌های سلمان رشدی برای من فقط یک کاراکتر دارند. گوینده داستان.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.