خب من یک اسفندی خیالباف اشکش دم مشکشم. در این اصلا شکی نیست. برخودم و همگان هم بارها ثابت شده. این اشک در دم مشک بودن هر از گاهی زیربار فشار زندگی گم می‌شود (‌از این ترکیب فشار زندگی خوشم میاد. سخته) ولی گاهی یک تلنگر‌هایی از جاهایی وارد می‌شود که شلاق بزند که نه خیر خانوم. هنوز اشکتان به شدت دم مشکتان است. بعد هم حالا فکر کنید خیلی جریان مثلا انسانی است یا عاشقانه یا فیلمی مثلا است اشتباه کردید. ( البت همه اینها هم می‌تواند باشد، ولی گاهی من روی یک چیزهایی بغض می‌کنم که اصلا شاهکارند. فکر کنم یکبار اینجا گفتم که یکبار شیشه ماشین پایین بود و یک مگسی آمد تو. بعد مثلا تا دو تا چراغ بالاتر هی تلاش می‌کرد برود بیرون نمی‌توانست. من رسما بغض کردم که حالا این راه خانه‌آش را گم می‌کند و چطور برگردد سرخانه زندگیش. در این حد.)
امشب کتاب‌های کتابخانه را جابه‌جا می‌‌کردم یک جایی برای کتاب‌های جدید پیدا کنم دیدم اصلا دلش را ندارم کتاب‌هایی را که تاحالا پیش هم بودند را سوا کنم. اگر دل فروغ برای شازده احتجاب تنگ شود یا گونترگراس ‌نخواهد بشیند پیش پل آستر جواب این‌ها را که باید بدهد؟ بغض کردم و کتاب‌های جدید را چیدم روی زمین.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.