محتاط شده‌ام در اظهارنظر که از من بعید است و فکر می‌کنم قبل از حرف زدن که از آن قبلی بعید‌تر است. هی فکر می‌کنم خوب که چه بشود؟ این را بگویم که چه؟ آن‌هایی که می‌دانند و قبولش دارند که لابد دارند و آن‌هایی که ندارند هم با دو خط نوشتن من نه قرار است عوض شوند و نه باید که عوض شوند. این‌ است که هی ساکتم و فقط گوش می‌دهم. کم و بیش هم می‌خوانم. باور به این‌ که هیچ مطلقی نداریم و همه چیز نسبی است وابسته به زمان و مکان و گاهی هم عقیده (‌که آن را هم لابد باید تعریف کرد) تقریبا همه کلماتی را که از دهانم بیرون می‌‌آیند تحت شعاع قرار داده اند.
تمام آنچه چند ماه گذشته بر من گذشت و جایی هم ثبت‌است از من چیزی ساخت و دارد می‌سازد که برای خودم خیلی غریبه است. ساکتم کرده. بماند که آن یک جو اعتقادم به انسانیت هم از بین رفته، اما این موج اعتقاد به خیلی چیزهای دیگر را هم از بین برد. نمی‌دانم سببش آن است یا این تمرینی که شروع کرده‌ام که یک پله ورای آنچه خودم به آن باور دارم-که کمیاب است چیزی را که قلبا به آن باور داشته باشم- را هم ببینم. شاید اثر دیدن این همه آدم مختلف باشد که ذره‌آی با آنچه حرفش را می‌زنند شباهتی ندارند. فکر کرد‌ه‌‌اید که چقدر تعداد انسان‌هایی که «همان لحظه که شما را می‌بوسند در ذهنشان طناب دارتان را می‌بافند» زیاد شده‌آست؟
ولی این ساکت شدن یک اثر خوبی که دارد عمیق‌تر شدن مشاهده است. مخصوصا مشاهده اعتقادات آدم‌ها، یا حداقل آنچه ادعا می‌‌کنند به آن اعتقاد دارند و بعد هم تناقض این اعتقاد با رفتارشان. حالا می‌خواهند مذهبشان باشد، مرام سیاسی‌شان باشد یا حتی فعالیت‌های اجتماعی‌شان. مشاهده ایمان -و شاید استیصال ما- به نام‌ها و بت‌ها. مشاهده افرادی که برای اینکه فقط بگویند سلام، باید سه تا اسم را ردیف کنند که بگویند در این فضا و مکان و دوره تاریخی شاید مناسب باشد که من به شما سلام کنم. بعد هم شما اگر فقط بگوید علیک سلام بسیار بی‌سواد و بی‌پرستیژ و سطحی هستید که از قول خودتان گفتید علیک سلام. مشاهده انکار آدم‌ها از انچه تجربه‌اش می‌کنند و در آن زندگی می‌کنند و افرادی که فقط انتقاد می‌کنند برای اینکه حرفی زده باشند بی‌انکه جایگزینی داشته باشند و بعد هم رسیدنشان به همان نقطه‌ای که سال‌ها منتقدش بودند.
تغییر خوب است. آدمی که تغییر نکند خطرناک است نه کسی که قبول کند تغییر لازمه زندگی پویاست، اما تعصب -به هرچه به آن عقیده داریم- جلوی اعتراف به اینکه عوض شده‌ایم را می‌گیرد و این ترس از اعتراف جلوی تغییر ما را می‌گیرد. برای همین است که رسیدن به نقطه‌ای که منتقدش بودیم لزوما بد نیست، اما مسئله این است که حتی آن را هم انکار می‌کنیم و فکر می‌کنیم باید تغییر را حتما توجیه کرد. گفتن اینکه آلان دیگر انطور فکر نمی‌کنم انگار نوشیدن جام هلاهل است.
چرا باید بیایم اینجا آسمان و ریسمان ببافم؟ نمی‌دانم. دیشب به این فکر می‌کردم که آنچه عده‌ای برایش جان و مال و زندگی را با ایمان از دست می‌دهند، برای عده‌ای یک موسسه استعماری است. این تعارض جالب است و این حقیقتی که وجود ندارد. چه کسی می‌تواند بگوید که حقیقت مدارک تاریخی است یا ان انسانی که دیگر نیست. برای همین است که فکر می‌کنم گاهی اصلا نباید حرف زد. حتی با خود. همین حرف‌هایی که دو پاراگراف بالا نوشتم آیا قضاوت نیست در مورد روش زندگی بقیه و در مورد افکارشان؟ یا فقط مشاهده بود؟
تمرین لازم است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.