این را بفهم که مشکل این روزهای من تو نیستی. مشکل این روزهای من خود خود من است. منی که ساده بود و زندگی روزمره تمام تار و پودش را گرفته بود. کار می‌کرد. فمینیست بود. درس می‌خواند. عاشق بود. سکس می‌کرد. غذا می ‌خورد. ورزش می‌کرد. همه چی رو به راه بود. همه چیز «عادی» بود.
از ناکجا، از عدم،‌ دیوانه‌ای پیدا شد و گفت که من به تو یک «حس خیلی خیلی خوب» دارم. حسی که فراتر از حس است. در ابتدا این بیشتر به یک شوخی شبیه بود. یک سرگرمی چند ساعته. به همه چیز شبه بود جز این دردی که الان می‌پیچد و طوفانی که مه چیز را تهدید می‌کند. این غریبه با حس خوب گفت و گفت و گفت. نه فقط از حس خوب. از سرزمین گفت. از خیابان‌ها. من دردم دلتنگی بود. آدمی بود که بخواهد بفهمد دلتنگی مرا. آدمی که روزمره نباشد. آدمی که هیچ چیزش شبیه روزمرگی تکراری من نباشد.
حالا من اینجا نشسته ام. ساعت پنج بعد از ظهر است. وحید را می‌رنجانم. نا خود آگاه. امروز در حمام برای اولین بار سینه‌هایم را بغل کردم که لمسشان نکند. برای اولین بار سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم. تنها بیرون رفته و من فقط گریه کردم.
سه روز است از در این آپارتمان شش در هشت متری بیرون نرفته ام. مزه زهر مار می‌دهم.چشمان بسکه به این صفحه سفید رو به رویم و یک اسم لعنتی خیره شده درد گرفته. گریه می کنم و نا خود آگاه با خودم حرف می زنم. حتی نمی‌دانم چیست. از وحید خجالت می‌کشم. به شدت خجالت می‌کشم. گناه او در این رابطه کوفتی و دل هرزه گرد من چیست. چرا باید قربانی دیوانگی و نا ثباتی من شود.
می نویسم و می نویسم و می‌نویسم. نوشته هایی که جایی برای انتشار ندارند. شاید یک وبلاگ دیگر راه انداختم و فقط از درد این روزهایم در آن نوشتم.
درس نمی‌خوانم و این بزرگترین عذاب این روزهاست. سه هفته شده و من هر روز فکر کردم درست می شود. اما نشد. هر دفعه می گویم این دفعه آخر است که اینطور ساعتها به حرف زدن با تو می‌گذرد. هر دفعه به خودم قول می دهم که دفعه دیگری در کار نیست. اما نمی شود. اما نمی‌شود. می‌ترسم و نمی‌دانم چه می‌خواهم ازخودم و از تو و این روزهایم. دیوانه ام.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.