قبل از عید بود. شاید هم قبل از روز تولدم. گاهی تکلیف‌هایش را می‌نویسم. یعنی می‌نوشتم. اگر وقت می‌شد. این اواخر کمتر. گفته بودم اگر کاری داری حتما زودتر بگو. شبش هم زنگ بزن که یادم بماند. دو روز قبلش زنگ زده بود و پیغام گذاشته بود. پیامش را هم شنیده بود. وقت نکرده بودم. کاملا یادم رفته بود. سرکار بودم که پیغامش آمد که چی شده. خیلی دیر شده بود. کاری نتوانستم بکنم. بعد هم باید می‌رفتم سرکلاس. از کلاس که آمدم بیرون و تلفن را روشن کردم دیدم یک پیغام فرستاده که آی لاو یو! صبر کردم تا به خانه برسم و برایش ایمیل فرستادم که قرار ما این بود که شب قبلش زنگ بزنی. ایمیل بی جواب ماند.
آن آی لاو یو خیلی سنگین بود اما دلیل نشد که شب سال نو زنگ نزم و تبریک را نگویم. رفیق بیست و هفته ساله‌ایم این‌روزها دیگر. جواب آن پیغام سال نو هفته قبل آمد. من هم سرکار بودم و جواب ندادم.
امروز با هم حرف زدیم بعد از شاید دوماه. به همان سادگی همیشگی. همان حرف‌های همیشگی. همان آدم‌ها که همیشه درموردشان حرف می‌زدیم. با کرکر و خنده و آخرش هم که تو کی میایی و تو چرا نمی آیی. سه ربعی حرف زدیم و بعد با خنده خداحافظی کردیم.
خودش هم می‌داند. من هم می دانم که دنیایمان یکی نیست. دیگر یکی نیست. آخرین باری که با هم بودیم یک ربع بدون حرف گذشت اما همیشه بودن کسی که بدانی که هرگز کنارش نخواهی گذاشت خوب است. کسی که با او خاطره‌های بیست ساله داری. حتی اگر دیگر خاطره مشترک نسازی باز بیست سال وقت داری که خاطره‌های گذشته را مرور کنی.
امروز قرار گذاشتیم اگر نون بیاید سه نفره برویم الواتی. قولی که هرگز عملی نخواهد شد. خودش هم می‌داند که الواتی با آدم حوصله سربری مثل من ارزش مرخصی گرفتن ندارد اما همینکه قولش را رد و بدل کردیم خوب بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.