روزمره

من آدم لیستی هستم. لیست و تقویم و سررسید و خط‌های صاف که باید بدانم آخرش کجا می‌شود. برای همین وقتی یک تغییری برخلاف آنچه برنامه‌اش را ریختم پیش می‌آید کل سیستم زندگی‌ام بهم می‌خورد. امروز فهمیدم که دو درس از چهار کلاسی که برای تابستان برنامه گرفتنشان را داشتم در شمارش نهایی رشته فقط یکی‌شان حساب می‌شود و یکی دیگر نه. حالا هردویشان را هم می‌خواهم به دو علت خوب. یکی‌اش سه واحد اینترشیپ از همین‌جایی است که الان درش کار می‌کنم. یعنی من کارم را می‌کردم و فقط کافی بود یک گزارش روزانه نگه داشته باشم و یک مقاله نهایی برایش بنویسم. این می‌شد سه واحد راحت. یکی دیگر هم یک پروژه مطالعه آزاد است که استاد یکی از درس‌های خاورمیانه‌ام قرار بود ارایه بدهد که خوب یکجورهایی خوب بود برای سال بعد. هنوز هم تغییری درشان نمی‌دهم. یعنی همچنان هردویشان را نگه می‌دارم اما باید کلاس‌های دیگر را هم بردارم. این هم از تابستان ما.
دمای هوا یکشنبه به سی و دو درجه سانتیگراد رسیده بود. خوش‌خوشانمان می‌شود با این بهار داغ.
از آن وقت‌‌هایی است که آمده‌ام خانه و هیچ کاری برای انجام دادن ندارم. هوا هم رو به تاریکی می‌رود و بیرون نرفتم. ببیندم این مادر مرده را که به زندگی برسم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.