زنده باد روزمرگی

تا لنگ‌های این دختر ما دوباره هوا نرفته ما یک چیزی بنویسیم.
۱. زنده باد روزمره نویسی. گوربابای مردم!
۲. دیشب برادر کوچیکه – اصولا من یه دونه برادر بیشتر ندارم- فرمودند که تابستان قصد دارند بروند ایران. ما هم افتادیم به دامنشان که امسال را صبر کن بیا سال بعد با هم برویم. بعد گفتیم خواهر کوچیکه – اصولا ما یک خواهر بیشتر نداریم- را هم گوش‌هایش را دراز کنیم که بیاید سه نفری برویم. بعد یک ساعت دو نفری – چون خواهر کوچیکه نبود- نشستیم نقشه کشیدیم که کجاها برویم و چقدر خوش بگذرد و چقدر خل بازی در بیاوریم و چی‌ ها بخوریم و از این حرف‌ها. بعد آخرش پدر جان فرمودند شما برای حفظ آبروی خانواده هم شده لطفا از این سفر صرف نظر بفرمایید که هرچه جد و آبادتان در صد سال گذشته ساخته بودند را ویران می کنید.
یعنی تصورش را بکنید ما سه تا برویم ایران؟
۳. از شیکاگو تا نیوجرسی چقدر راهه با ماشین؟
۴. عکس بهار گذاشتنم سق سیاه شد. دوباره هوا ابری شده و می‌خواهد ببارد. من دلم لباس تابستانه می‌خواهد.
۵. یک دوستی یک راز به من گفت. اینقدر احساس خوبی بود که بفهمم برایش مهمم و مهم‌تر از آن قابل اعتماد. از آن روز تا به حال انگار توی دلم یک چیز از جنس فیروزه دارم.
۶. یک مدت است انگشتر جدید نگرفته‌ام. احساس کمبود می‌کنم. من عاشقی‌ها دارم با انگشتر‌هایم. خانم مسرت می‌دانند!
۷. یک اصطلاحی در علوم اجتماعی داریم به اسم اتنوسنتریزم. به معنای مقایسه بقیه فرهنگ‌ها با یک فرهنگ و یا یک فرهنگ و تمدن را بر بقیه برتر دانستن و بقیه را بر اساس آن فرهنگ برتر قضاوت کردن. اصطلاحات موازی با آن هم داریم. مثل یوروسنتریزم یعنی ارو‍ا و فرهنگ ارو‍ایی یا انگلوساکسون را مرکز دنیا دانستن که مثلا خاور دور یا خاور میانه و نزدیک بر اساس همین ارو‍پا را مرکز دنیا دانستن به فرهنگ لغات استفاده شده‌اند.
حالا من یک استفاده دیگر برای این سنتریسیزم پیدا کردم. خودسنتریسزیم بینی از نوع ایرانی یعنی طرف در آن سر دنیا باد شکمش در می‌رود من اینور دنیا فکر می‌کنم منظورش من بودم و به سبک دایی جان ناپلون این بی‌ناموسی بود فقط برای بی‌آبرو کردن خاندان ما.
کلا ما زیاد خودمان را به سبک انگلوساکسون‌ها که البته اجداد واقعی ما‌ هستند قبل از اینکه این عرب‌ّ‌های سوسمارخور بیایند و رنگ مو و چشم ما را سیاه کنند و دماغ‌ّهایمان را دراز مرکز دنیا می‌بینیم. از باد شکم هم نمی‌گذریم. تو خود حدیث مفصل بخوان…
۸. به شدت احساس کمبود محبت کردم از وقتی دیگر هیچکس مرا به بازی‌های وبلاگی دعوت نمی‌کند.
۹. فکرش را بکنید؟ ما سه‌تایی برویم ایران.
۱۰. باورتان می‌شود که یک‌نفر از خلال آن داستان ده‌قسمتی آمد بیرون و داد اسم‌ها را به یادم می‌آورد و برایم سرنوشت شخصیت‌ها را می‌گوید. یک نفر را تا به حال فهمیده‌ام که پزشک شده. قسمت کردن خاطرات خوب است. نوشتن خوب تر. این چند روز که اینجا نبود این را بیشتر فهمیدم.
۱۱. آهای آدمی که می‌خواستی مازندرانی‌های کالیفرنیا را جمع کنی بفرستی مرا سرحال بیاورند! حالم خوب است. مثل تو.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.