مارتا سفارش مشتری ها را پشت تلفن می گیرد. تمام روز سرپاست. البته اگر همه روز را کار کند. ریسش فقط آخر هفته ها یادش میاید که او تقاضای اضافه کار کرده. از ریسش بدش نمی آید. در هر حال در بدترین وضع ممکن به او کار داده. درست است که نمی تواند ماشین نو بخرد اما می تواند کرایه خانه اش را بدهد و خوبی کار کردن در ساندویچی این است که همیشه چیزی می شود برای خوردن پیدا کرد. گیریم که خیلی هم تکراری باشد.
مارتا از اتاقش آمد بیرون که برود دستشویی. خانه ای که مارتا در آن یک اتاق دارد یک خانه بزرگ است که غیر از مارتا دو دختر دیگر هم در آن زندگی می کنند به اضافه خانواده صاحب خانه که از وقتی نتوانستند دیگر بهره وام خانه را بدهند سه تا از اتاق ها را اجاره دادند و خودشان به همان یک اتاق و نشیمن بسنده کرده اند. مارتا خوش شانس بود که این اتاق را پیدا کرد.
مارتا کارت عضویت کتابخانه اش را نشان متصدی اخموی عینکی داد. پیش خودش فکر کرد چرا همه کتابدار ها این شکلی اند. فکر کرد هیچ وقت کتابدار غیر عینکی ندیده است. سعی کرد سرک بکشد ببیند دامن تنگ طوسی هم پوشیده است یا نه. از پشت میز معلوم نبود. حالا خیلی هم مهم نبود. مارتا یک راست رفت سراغ کامپیوتر ها.
مارتا یک آدرس ایمیل داشت. با هات میل. همان سال هشتم سر اولین کلاس کامپیوتر مدرسه معلمش برایش درست کرد. از وقتی از خانه فرار کرده بود و دیگر مدرسه نرفت دیگر کسی هم برایش ایمیل نفرستاد. اما عادت کرده بود که بیاید هفته ای یکبار ایمیلش را باز کند. ایمیل های تبلیغاتی را هم باز می کرد و می خواند و پاکشان هم نمی کرد. تا حالا صد و چهل و هفت تا ایمیل داشت. کسی هست که اسمش را می داند و آدرسش را می داند و برایش تبلیغات می فرستد.
مارتا ماشین را سر کوچه پارک کرد. قرارشان از روز اول این بود که پارکینگ جلوی خانه مال صاحب خانه است. گاراژ هم گاراژ نبود. انباری بود. ماشین های لباس شویی هم آنجا بودند. هوا سرد بود. قدم هایش را تند تر کرد که زودتر به خانه برسد. یکی از دختر ها دم در نشسته بود و سیگار می کشید. سری برای هم تکان دادند و مارتا تند به داخل خانه رفت. از این دختر می ترسید. همیشه از اتاقش صداهای عجیب میامد. انگار همیشه کسی داخل اتاقش بود. حرف می زد و آواز می خواند. دختر یک کامپیوتر هم داشت.
مارتا زن صاحب خانه را دوست نداشت. مردش را هم. البته ممنون بود که به او اتاق داده اند اما راستش نمی دانست چرا باید وقتی اینقدر پیر هستند یک خانه به این بزرگی بخرند که نتوانند قسطش را بدهند و اگر پول ندارند که قسطش را بدهند چرا تلوزیون به این بزرگی توی اتاق خوابشان گذاشته اند( راستش یکبار که در اتاقشان باز بود آن را دیده بود) یا مثلا چرا باید هردوتایشان یک ماشین برای خودشان داشته باشند. آن ها که اصلا جایی نمی رفتند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.