برای ثبت در تاریخ:

صبح روز چهارشنبه است. دوم ژانویه دو هزار و هشت. ریسم آمد و بعد از سلام و سال نو مبارک نامه استعفایم را گذاشتم روی میزش. گفتم این را بخوان بعد با هم در موردش حرف می زنیم. حالا من رسما دو هفته وقت دارم که یک نفر دیگر را جای خودم آموزش بدهم که این کار را بگیرد. دو هفته و بعد این دوره دو سال و نیمه کار در اینجا هم تمام می شود.
دیگر کلاسی نبود که بشود شبها گرفت. در این دو سال همه کلاس های شبانه رشته ام را که برداشته بودم هیچ کلی هم کلاس بی ربط و از هر دری برداشتم که فقط واحد برداشته باشم. دیگر جا نداشت. حالا امیدوارم این واحد های باقی مانده را در سه ترم تمام کنم. این دو سال تمام وقت کار کردم و هر ترم هم دوازده تا پانزده واحد داشتم. حالا امیدوارم که اگر کار نکنم بتوانم حداکثر واحد بگیرم. البته به خاطر اینکه دارم یک زیر رشته دیگر هم می خوانم باید هفت واحد اضافه تر از آنچه که فکر می کردم هم بردارم. اما به اندازه کافی علاقه دارم که بگویم هفت واحد به جایی بر نمی خورد.
من کارم را اینجا از دستیار برنامه کلوپ کاریابی شروع کردم. آگوست سال دو هزار و پنج. خیلی زود هم خودم شدم مسول برنامه و الان یک سال و نیم است که خودم بدون دستیار برنامه را جلو برده ام. اما یک جور هایی هم فکر می کنم که دیگر جایی برای پیشرفت نداشت. این سازمانهای غیر دولتی با تمام خوبی هایی که دارند معایب خودشان را هم دارند. اگر از یک حد بالاتر بروی می افتی روی و برسی به رده های مدیریت همه اش کاغذ بازی است و عملا نه مردم را می بینی و نه کار عملی می کنی. من الان برای آن آماده نیستم. هنوز دلم می خواهد بین آدمها باشم و ببینمشان و با افراد کار کنم. بنابراین باید در این درجه می ماندم. چیزی نبود که از ته دلم بخواهم.
از طرفی یک مسئله ای هم چند ماه قبل اتفاق افتاد که هر چند مقصر اصلی اش خودم بودم اما کلا روابطم را با اینجا کمی تیره کرد و آن اعتماد دو طرفه کمی از بین رفت. دیگر خودم هم خیلی راحت نبودم برای کار در اینجا.
این کار را در کمال ناباوری گرفتم. تا مدتها باورم نمی شد که از کار در یک رستوران توانستم این کار را بگیرم تجربیات فوق العاده ای برایم داشت. شناخت آدمها و سیستم و مردم و به خصوص مهاجران کشورهای مختلف. حالا دیگر به همه چشم بادومی ها نمی گویم چینی و فهمیدم مانگ چیست و الفبای ویتنامی کدام است و فرق بین غذای چینی و ویتنامی کدام است. تجربیات اینجا قصه هراز صفحه ای است. نمی شود در یک پاراگراف گفت.
حالا برایم موقعیت دو کار نیمه وقت هم به وجود آمده. در کمال ناباوری هر دو کار خودشان به سراغم آمدند. یکی کار در مرکز زنان دانشگاه است و دیگری در یک سازمان غیر دولتی تازه تاسیس برای میانسالان ایرانی. هر کدام هم مزیت های خودشان را دارند. کار اول در خود دانشگاه است و می شود دیگر رسما در آنجا چادر زد و کار دوم را می شود تا اندازه ای آخر هفته ها و شب ها در خانه انجام داد. فکر کنم در طی همین هفته باید تصمیم بگیرم که کجا را انتخاب کنم.
کلی از ترس هایی که گفته بودم در ژانویه قرار است به سراغم بیاید هم همین بود. مسئله مالی این قضیه سنگین است. باید برای وام تقاضا کنم و ببینم که چه می شود. از طرفی من از وقتی آمده ام اینجا- تقریبا از ماه سوم ورودم- تمام وقت کار کرده ام. حالا یک مقدار نیمه وقت شدنش برایم عجیب است. البته می دانم ترمی بیست و دو واحد داشتن هم یک کار تمام وقت است. اما همچنان دنبال کار آخر هفته ها هم هستم. زندگی اینجا خیلی پرخرج است. شاید رستورانی هتلی جایی.
همین دیگر. به قول اینوری ها برایم آرزوی موفقیت کنید. هنوز یک ذره می ترسم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.