شاید از همان زمان نوزادی است که انسان یاد می گیرد کاری کند که اطرافیانش خشنود شوند. با آزمون و خطا می فهمد که اگر بخندد هزار نفر غش و ضعف می کنند. بعد هم یاد می گیرد که اگر اسم اشیا را غلط و با ناز بگوید باز هم همان هزار نفر غش می کنند. شاید اول فقط پدر و مادر باشند که باید خشنودشان کرد اما زندگی اجتماعی که شروع می شود این لبخند زدنهای الکی و حرفها را غلط گفتن تا بقیه را خنداندند شکل دیگری پیدا می کند. هر چند فلسفه همان است: خشنود کردن بقیه حتی به قیمت ناراحت کردن خودت.
یک جایی می رسد که آدم دلش می خواهد بگوید گور بابای بقیه. من همینم. خواستی بخواه. نخواستی به سلامت. اما فرهنگ ما اینرا به ما یاد نداده. یعنی آنقدر این فرهنگ خرسند کردن بقیه قوی است که اصلا هیچ شق دیگری از آن در نظر نگرفته شده. از شکل و قیافه و لباس پوشیدن و دکور خانه گرفته تا رشته تحصیلی و شریک زندگی و چه می دانم . هرچه که نام ببری.
مگر می شود به پدر و عمو و زن دایی و همکار خاله گفت که من از شما خوشم نمی آید. دلم نمی خواهد دعوتتان کنم. دلم نمی خواهد دعوتتان را قبول کنم. نه . برای شما وقت ندارم. شما روی اعصاب من هستید. اصلا شما بروید بمیرید. برای من مهم نیست.
دیگر خیلی خیلی بی ادب باشیم سعی می کنم مودبانه روابطمان را کم کنیم. تلفنشان را جواب ندهیم و دعوتشان را قبول نکنیم. خدا خدا هم می کنیم که بفهمند ما دلمان نمی خواهد با آنها رفت و آمد کنیم اما از ما ناراحت نشوند! یعنی یک جایی را باید باقی بگذاریم. شاید یک روز بهشان احتیاج داشتیم!
شاید برای ما و فرهنگ ما این قضیه بیشتر از آنکه به نبود اعتماد به نفس و آینده و اجتماع برگردد- برای نگه داشتن همه برای روز مبادا- به همان عادت قدیمی همه را خرسند کردن برای نفس عمل برگردد که نیکو شمرده شده ( کسی به قیمتش هم توجه ندارد) و عمل نکردن به آن خلاف ادب و عرف.
دلم می خواهد یک لیست درست کنم از افرادی که باید بهشان بگویم بروید بمیرید. حوصله تان را ندارم. اما می دانم آن هم مثل لیست چیزهایی که ازشان متنفرم بیشتر از یک شماره جلو نخواهد رفت. ریشه های ترس از تابو های فرهنگی قویتر از آن چیزی است که به نظر میاید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.