م مثل محو

مطلبی سه سال است که در گلویم گیر کرده است, مدتها قبل از آنکه نوشتن در اینجا را شروع کنم. از همان زمان ها که فقط وبلاگ می خواندم به خودم می گفتم باید یک روز شروع به نوشتن کنم. باید از اینها بنویسم.
من آدم ملاحظه کاری نیستم. زبان سرخم همیشه سر سبزم را برباد داده است. اطرافیانم می دانند که اگر قرار باشد حرفی را بزنم خیلی به خوش آیند مخاطب فکر نمی کنم. حرمت شکن نیستم. بزرگ تر و کوچک تر سرم می شود اما کم پیش میاید حرفی را بخورم.
حالا نمی دانم چرا نمی توانم مطلبم را بنویسم. نوشته هفته قبل سایه دوباره تلنگر زد که سه سال شده و من هنوز ننوشته ام اش.
از چه می ترسم؟ از اینکه نمی خواهم قضاوت کنم؟ قضاوتی در کار نیست. نظر خودم را خواهم گفت و هزاران مخالف هم خواهم داشت.
شاید با خودم می گویم تا تجربه اش را نداشتی نباید حرف بزنی. حالا گویی تا به حال در تمام مواردی که حرف زده ام تجربه شخصی داشته ام. کی در خیابان کتک خورده ام یا تجربه همجنسگرایی داشتم یا پدرم زن دوم گرفته یا …
یا شاید هم از آینده خودم می ترسم. می ترسم که خودم هم به این درد مبتلا شوم. به تحلیل رفتن هویت انسانی ام در موجودی دیگر. به گم کردن خودم. به عوض شدن شناسه ام به نام دیگری. به واگذار کردن اسمم به موجودی که اگر منی نبود اویی هم وجود نداشت.
.روزی خواهم نوشت با نگاهی از بیرون گود “قربون دست و پای بلورینش برم”

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.