مهر آباد

شب یک شنبه بود. بدترین وقت هفته. می دانی که باید زود بروی بخوابی که فردا روز از نو روزی از نو. نشسته بودم روی تخت و خوابم نمی آمد. دلم می خواست با کسی که خودم باشد حرف بزنم.
زنگ زدم به ن.دوستی خیلی دور. صدایم را نشناخت. گفت شما؟ گفتم والا تا چند سال قبل دوست بودیم ظاهرا دیگر نیستیم که صدایم را نمی شناسی. ظاهرا واقعا نشناخته بود.
گفتم فلانی هستم. گفت پس چرا شماره ایرانسل افتاده روی موبایل من؟ من هم کم نیاوردم و گفتم به خاطر اینکه بنده الان در مهر آباد هستم. فکر کردم خودم می توانم از اینجا بیرون بروم حالا دیدم نمی توانم. بیا دنبالم.
دلم لرزید. بعد فکر کردم چقدر خوب بود اگر الان مهر آباد بودم و واقعا قرار بود بیاید دنبالم. بحث را باختم وقتی گفت اگر راست می گویی قطع کن که من به همین شماره – که من ادعا کرده بودم شماره آقایی در فرودگاه است که من موبایلش را قرض گرفته ام- زنگ بزنم.
نمی دانم. شاید وقت خواب بود و فقط صدایم عوض شده بود. دلم اما لرزید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.