دیروز با دوستی در کافه ای قرار داشتم که قهوه ای با هم بخوریم- هر چند آخرش به آب و آبجو ختم شد و نه قهوه. چهل و پنج دقیقه بیشتر راه نبود و من تصمیم گرفتم پیاده بروم. هوا هم که این روزها قیامت است.
برای خودم خوشحال راه می رفتم که یک ماشین سبز یک مقدار جلوتر ایستاد. من هم فکر خاصی نکردم تا از وقتی از کنار ماشین رد می شدم که دیدم آقای راننده شان لبخند تحویل آدم می دهند. من هم به نوبه خودم لبخند زدم و در حال رد شدن از کنار ماشین بودم که دیدم جناب راننده هم همراه با ما ماشینشان را حرکت دادند و بعد هم تازه دوزاری مان افتاد که بعله…
اصلا آنچنان لذت این نوستالژیا عمیق بود که با کلمات نمی شود وصفش کرد. یعنی فکرش را بکند بعد از چهار سال و اندی یک ماشین جلوی پایمان ایستاد که بلندمان بکند. آنقدر خاطره در ذهنمان زنده شد که می خواستیم برویم آقای راننده را در آغوش بگیریم. هرچند به جایشان تلفنمان را در آوردیم که طرف گوشی دستش بیاید و راهش را بکشد و برود اما خدایش خیلی خوب بود. فقط یک “جیگر کجا میری برسونمت” کم داشت که دیگر عیش نوستالژیایمان تکلمیل شود.
بی ربط نیست اگر این خاطره را هم بگویم.. سال اول دانشگاه بود و من و دوستم زیر پل گیشا منتظر تاکسی برای میدان گلها بودیم. یک آقای پرایدی آمد و ما هم کتاب ریاضی یک به بغل پریدیم نشستیم و ننشسته شروع کردیم به مسله حل کردن. آقای پرایدی گفت “خانمها یک نفرتان بیاید جلو بشیند. “من هم خوشحال گفتم” نه خیلی ممنون. مسله باید حل کنیم.” حالا همه این حرفها پشت چراغ قرمز اتفاق افتاد. بعد چراغ سبز شد و ماشین راه افتاد و دو قدم آن طرف تر زد کنار و گفت “بفرمایید پایین. بفرمایید پایین.” باز من خوشحال گفتم “آقا نرسیدیم هنوز که . گفتیم گلها.” آقای پرایدی با قیافه حق به جانبی برگشت و گفت “مگه من آژانستونم؟ سوارتون کردم حال کنم شما هم حال نمیدی. بفرما پایین. بفرما پایین.”
یادش به خیر. چقدر اون روز ضایع شدیم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.