گاهی اوقات, سلسله اتفاقات تبدیل به یه زنجیره میشه. حرفهایی که میشنوی با بعضی حرکات دنبال میشه و حرکات با دیده ها و ایده ها. زنجیر سفر من هم انگار باید با دیدن یه فیلم تموم میشد. یه فیلم ساده و تکراری.
بچه های محله فقیری در جنوب یک شهر و مشکلات معلمی که سعی میکنه وضع رو ه عوض کنه. ساده و تکراری. اما هوشمندی گفته که اگه کتابی فقط یک جمله ارزشمند داشته باشه که تلنگری رو در تو ایجاد کنه , اون رو بخون. این فیلم هم برای من یه جمله داشت.
جایی یکی از این بچه ها وقتی از آرزوهاش حرف میزد, گفت که دلم میخواد تا هجده سالگی زنده بمونم. این نهایت آرزوی یه بچه بود. یه بچه ساده و تکراری اما خیلی خیلی نزدیک به بچه های اطراف من.
××××
بتها شکسته میشن و از شکاف سنگهای شکسته شده میشه رویش گیاه رو دید. گیاه تازه ای که بی اعتنا به سختی سنگ ریشه میزنه و سرش رو به طرف آفتاب میگیره و بلند میشه. معلوم نیست عمرش چند روز, چند ماه, یا چند ساله, اما مهم تلاشی هست که برای بالا رفتن از دل اون بت خونه شکسته میکنه. برای فاصله گرفتن از اون بت سنگی شکسته شده.
××××
مغرورم.
مغرورم به همه چیزهایی که دارم و ارزشهایی که هیچ وقت بهشون فکر نکرده بودم. مغرورم به گذشته ام و تمام جزییاتی که امروز من رو ساخت. مغرورم به انسانهای که انسانیت رو تو آب قند حل میکردند و با لقمه لقمه غذایی که به دهن من گذاشتند شرافت انسانی رو مخلوط کردند. مغرورم به پینه های دست یک مرد, به سوختگی دستهای یک زن. مغرورم.
امیدوارم.
به آینده ام امیدوارم. به زندگی ام که براش هدف دارم امیدوارم. به رسیدن به این هدفم امیدوارم. امید داشتن قشنگ ترین حس هاست و الان تمام وجودم مست این حس قشنگه. این حس زیبای زنده بودن و ادامه دادن. این حس رویش.
××××
بچه های تورنتو فکر میکردند من شوخی میکنم, اما وقتی که گفتم این سفر فقط چند روزه نقطه عطفی تو زندگی من بود, کاملا جدی بودم.
خواهید دید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.