به یاد حامد

اسفند که میشه, مخصوصا نیمه دوم اسفند, و مخصوصا وقتی که روزهای دور و بر تولدم هست همیشه یاد حامد رو میکنم.
————
حالا نگم از بچگی باهم بزرگ شدیم ولی تو یه دوره ای تو نوجوونی زیاد همدیگه رو میدیدیم. از همون ده دوازده سالگی کلی واسه من شخصیت و احترام قایل بود. همیشه هوای من رو داشت. حتی اون باری که تو جمع بچه ها من زدیم زیر گوش یکی از پسرها طرف من رو گرفت. کلی حرف بود اون روز واسه من…
بعد یه دوره وقفه افتاد و دیگه تو سالهای دبیرستان من دنبال عاشقی های خودم بودم و لابد اون و بقیه بچه های نوجوونی هم. گذشت تا رسیدیم به بیست سالگی. باز دوباره جمع شدنها و دیدن بچه ها جوری شده بود که زیاد همدیگه رو میدیدیم. هم مسیر بودیم. همیشه من رو میرسوند. با اون وضع رانندگی کردنش. چند بار تصادف کرده بود بالاخره؟ اون یه دفعه رو بگو که چهارتا از بچه ها سوار ماشینش بودن و زده بود به تیر چراغ برق. هنوز خاطره خنده اون تصادف به یاد همه مونده.
به من میگفت لوا خانم. هی میگفتم نگو لوا خانم. مگه ما همسن نیستیم. دوست نیستیم. باز میگفت لوا خانم. میگفت لوا خانم عاشقی بد دردیه. من میخندیدم و میگفتم حامد بزرگ شدی ها. همیشه من رو میرسوند خونه. می اومد به مامان اینها سلام میکرد و میرفت. مامان همیشه میگفت چقدر این پسر آقاست.
مامان و باباش هم گل بودن. گل گل گل.
یه باری با بچه ها یه مینی بوس کرایه کرده بودیم که بریم کوه. مینی بوس تو یه روستایی بین راه وایستاد که منتظر ماها باشه که ما ها بریم بالا و برگردیم. خانمهای روستایی اومده بودن جلوی مینی بوس. من پیاده شدم. حامد پشت من و بعد یکی یکی پسرها که موقع اومدن خنده شون رو میخوردن. برگشتم و دیدم یکی از این خانمهای ناز و مسن شمالی – که من عاشق اون سینه های بزرگ نبسته شون هستم- اونجا وایستاده و پسرها به سینه های حجیم اون میخندن. به حامد گفتم یا خفه شون کن یا من همین جا برمیگردم. گفت : اا. لوا خانم اذیت نکن دیگه. سن مادر ماست.
چقدر اون روز خندیدیم از دست اونها.
اون تصادف بده که شد همه پدر مادرها از دست اون شاکی بودن. نقل رانندگیش همه جا بود. زنگ زدم گفتم حامد میمیری. یه روز تو تو این جاده ها میمیری. فکر مامان و بابات رو بکن خره. گفت: لوا خانم همه میمیریم.
کسی شک نداشت که بالاخره این آدم تصادف میکنه و میمیره. با اون وضع رانندگی کردنش. دوچرخه سواری میکرد حرفه ای. نمیدونم عضو کدوم تیم بود. یه بار اون دوچرخه یه میلیون تومنی اش رو داد من سوار شم. اما من دوچرخه سواری که بلد نبودم. کلی پز لباس و دوچرخه اش رو میداد به همه.
همه میدونستیم عاشق کی هست . همه هم میدونستیم دردش چیه. همه میدونستیم شبها دور و بر کدوم محله باید پیداش کنیم. میدونستیم وقتی شماره اش اشغاله شماره خونه کس دیگه ای که اشغاله کیه.
کی فکرش رو میکرد که حامد رو سرطان از پا در بیاره؟ صدف میگفت چقدر خوب شد که ندیدیش ماهای آخر و هنوز همون تصور اون پسر سالم چهار شونه ورزشکار تو ذهنت مونده. میگفت که چیزی از حامد ما باقی نمونده.
حامد دوسال پیش فوت کرد. اسفند نبود. اما من همیشه اسفند به یاد حامد میفتم. چون تو تموم این سالها هفده اسفند من رو یادش بود. چون اگه تو یه شهر هم نبودیم باز زنگ میزد و تبریک میگفت. چون حتی اگه من یادم میرفت که دعوتش کنم مادرم دعوتش میکرد. چون حتی موقع رقصیدن تو جشن های تولدم هم بهم میگفت لوا خانم…همین روزها. من ایران نبودم. نمیدونم اگه بودم چطور باید میرفتم پیش مامان و باباش. چطور باید ماههای آخر میرفتم عیادتش و بهش میگفتم از بیمارستان که بیایی بیرون با طرف عروسی میکنی خره. و شاید اون هنوز نفس داشت که به من میگفت عاشقی بد دردی لوا خانم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.