چهارم مارچ دو هزار و دوازده

اتفاقی که افتاده ( نه همین یک سال گذشته، حتی کمی قبل‌تر از جدایی ام) این است که از هرگونه «اتصالی» گریزان شده ام. با «تعهد» از قبلش مشکل پیدا کرده بودم، اما «رابطه» داشتم. رابطه به این معنای مرتب با کسی حرف زدن، از حال و روز هم خبر داشتن، حداقل هر روز تماسی( تلفنی، تکستی، ایمیلی،‌ چتی..) داشتن. یعنی همیشه، اگر حرفی نبود، یک موضوعی از زیر سنگ هم پیدا می‌شد که در موردش حرف بزنم/ بزنیم. یا حداقل فقط قربان صدقه بروم/ برویم.
حالا اگر یکی را چند روز پشت سر هم ببینم، یک طوری کهیر می‌زنم. باید وسط روز چندم بساطم را جمع کنم بروم. حوصله این معاشرت‌های کوتاه جاده صاف کن با آدم‌های تازه را هم ندارم. اگر کسی بیاد در زندگی‌ام، فقط می‌توانم وقتی هست خوش باشم، بعدش نمی‌توانم/ نمی‌خواهم، گیاه رابطه را آبیاری کنم! نه اینکه دلم نخواهد آخر هفته مثلا ببینمش، یا باهم بزنیم به جاده، اما ترجیح می‌دهم برایش برنامه ریزی نکنم. اگر شد که شد،‌نشد هم نشد. نمی‌توانم بعد از شام سه شنبه، ایمیل بزنم که خیلی خوش گذشت، بیا دوباره پنج شنبه شام بخوریم. شاید دو هفته بعد بشود مثلا.
حفظ رابطه انرژی می‌خواهد. آدم که دو روز با یکی حرف نزند،‌ وقتی مبنای حفظ این رابطه ارتباط مدام است، انگار یک چیزی کمرنگ می‌شود. اما اگر مبنا این نباشد، لذت بردن از حضور هم هر وقت که شد باشد، آن وقت یک طوری آزاد‌تر است. سابقا فکر می‌کردم هر طور شده باید رابطه را حفظ کرد. رابطه‌های دور و نزدیک را که طبیعت هر کدام یک مدل، یک مقدار متفاوت انرژی و سعی می‌خواهد. الان نمی‌توانم. شاید بعدا باز دوباره تغییر کند. یک وقتی باید رفت. باید برود. اگر نرود، اگر نروم، باز راکد می شود. باز روزمره می‌شود. مثل همیشه، مثل همه تاریخ.
الان نمی‌فهمم دوتا آدم چطور می‌توانند هر روز با هم حرف بزنند یا هر روز همدیگر را ببینند و حرف برای گفتن داشته باشند. ( البته که می فهمم. خودم سال‌ها همینطور بودم، رکوردداری بودم در با تلفن حرف زدن،‌ایمیل‌های طولانی زدن، روزی صدتا ایمیل زدن، اما فعلا دیگر نمی‌توانم).
قسمت منفی قضیه هم این است که خب آدم یک وقت‌هایی دلتنگ است، خسته است، غمگین است، دلش بغل می‌خواهد، دلش آرامش می‌خواهد و وقتی رابطه ای در کار نیست، این‌ها هم همیشه حاضر و آماده نیست. ممکن است طرف پیش آدم باشد یا نباشد و آدم نتواند/ نخواهد به خودش اجازه دهد که بی‌هوا سفره دلش را باز کند. سرزده برود در آغوش طرف. ممکن است یک وقتی من بخواهم و آن آدم (نوعی)‌نخواهد. وقتی نه تعهدی است نه رابطه ای، جای گله‌ای نیست. البته بماند که اگر هم بود باز هم جای گله نبود.
***
هیچ چیز هم ماندگار نیست. آن نماند و این هم شاید نماند، فعلا اما اوضاع این است.
یک چیزهایی نوشته‌ام از مدت‌ها قبل در خصوص احوالات و افکارم و حتی عکس‌العمل هایم به مسایل بعد از جدایی. باید بشینم مرتبشان کنم و بگذارم اینجا.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.