از بحث شین های زنونه چند وقتی هست که گذشته ولی از اونجایی که من اون موقع ها وبلاگ دار نبودم, حرفهای که اون موقع رو دلم مونده رو الان می نویسم. در مورد حق انتخاب و کار زن در بیرون خونه بحث زیاد شد. هرچند من طبق معمول می خوام از یه منظر دیگه بهش نگاه کنم
همیشه گلایه داریم که چرا آمار طلاق ایرانی ها در خارج از ایران اینقدر بالاست و معمولا هم به این ربط داده می شه که آزادی اونجا بیشتره و زن و مرد هرکاری دلشون بخواد می کنن-مخصوصا زنها. این جریانی هست که چند وقت قبل شاهدش بودم و هنوز حتی فکر کردن بهش آزارم می ده.
—————————
مرده چند سال پیش بلیط لاتاری ( لاطاری؟) برنده میشه و می آد اینجا. بعد از اینکه سیتی زن می شه میره ایران, ازدواج می کنه و خانومش رو می آره اینجا. وقتی به من زنگ زد که از اومدنش سه ماه گذشته بود . هنوز گواهینامه نگرفته بود و باید از هفت صبح که شوهرش می رفت سر کار تا ده شب که بر میگشت, تو خونه تنها می نشست و در و دیوار رو نگاه میکرد. انگلیسی هم بلد نبود و واسه کوچکترین خرید یا بیرون رفتتی به شوهرش احتیاج داشت. تا اینکه تصمیم می گیرن خانومه بره سر کار که هم دیگه حوصله اش اینجوری سر نره, هم کمک اقتصادی خونه باشه و هم تو محیط کار زبان یاد بگیره . می خواستن کمکشون کنم واسه کار پیدا کردن.
پشت تلفن یه سری سوال پرسیدم واسه درست کردن رزومه اش.


– چقدر خوب! پس مربی رسمی شنای فدراسیون بودین ؟ با چند سال سابقه کار؟ ۵ سال؟ کامپیوتر چی؟ چقدر خوب! اینترنت هم همینطور؟ اوکی. پس من رو رزومه تون کار میکنم. فردا بعد از ظهر چه طوره؟ باشه. من منتظرم. روز خوبی داشته باشین. خداحافظ.
تو گوگل سرچ می کنم و مدرسه های شنای نزدیک خونه اش رو پیدا می کنم. به اولی که زنگ زدم خوش شانس بودم و من رو به مدیر استخدام وصل میکنن. خودم رو معرفی کردم و وضعیت رو تشریح کردم. اینکه این خانوم زبان بلد نیست ولی ۵ سال سابقه تدریس توی فدراسیون ملی داره. جواب میشنوم که برای شروع همین که علامتهای امنیتی رو بدونن کافیه و میتونن جوری ساعت کاری رو تنظیم کنن که بره کلاس زبان. و البته اگه یه دوره ۶۰ روزه و بعد امتحان عملی اونجا رو با موفقیت بگذرونن و استخدام دائم بشن, پول کلاس زبان و احیانا درس های مربوط به شنا و زبان تو کالج هم بهشون پرداخت میشه. (ووو. چقدر افسوس خوردم که چرا خودم هیچوقت شنا رو جدی نگرفته بودم.) برای دو روز بعدش وقت مصاحبه گرفتم. قرار شد که خودم هم به عنوان مترجم برم. حتی حرفی هم از رزومه نزد. ذوق زده بودم.
با شوهرش میان. دستهای هم رو محکم گرفته بودن. فهمیدم شوهره موقع حرف زدن به من نگاه نمی کنه. پایین رو هم نمی تونست نگاه کنه, چون دامن پام بود. رزومه رو بهش دادم و بعد جریان مدرسه شنا رو تعریف کردم, ساعت و روز مصاحبه رو گفتم و اضافه کردم که اگه لازم باشه خودم میتونم بیام دنبالتون.
به شوهرش نگاه کرد و ساکت شد. ” راستش ما به این نتیجه رسیدیم که خانوم اینجا شنا رو ادامه ندن. خودتون که بهتر میدونین… راستش من دوست ندارم خانومم برن تو این استخرهای مختلط. البته خودش هم موافقه. البته چون تو زمینه عملی کامل هستن,دوست داریم بعدها کلاسهای تئوری رو بردارن که مدرکی هم از اینجا داشته باشن و با اون اونوقت تو مدارس ابتدایی یا پیش دبستانی کار کنن ولی فعلا دنبال یه کار تو رستوران یا یه دپارتمان استور هست که سرش گرم بشه. ”
هضمش نمی تونستم بکنم. از مزیتهای این کار گفتم, از حقوقش, از اینکه نزدیک خونشونه, از ساپورتش برای کلاسهای تئوری و زبان. یه دفعه یه چیز دیگه به ذهنم رسید. ” خوب میتونن از این لباسهای یه سره که هست واسه شنا, که همه بدن رو می پوشونه استفاده کنن.” با التماس به مرد زل زدم.
وضع زنی, که خودش هم موافق بود, از من بهتر نبود. به من نگاه کرد و گفت: ” آره. اتفاقا پارسال که رفته بودیم دوبی من از همین لباسها گرفتم.خیلی هم خوب بود.” ” فرقی نداره عزیزم. این لباسها هم به همون اندازه بدن رو نشون می دن.” و بعد هم به من گفت: ” حالا کار عادی جایی سراغ ندارین شما؟”
“خفه شو” ی خیلی محترمانه ای بود. می خواستم داد بزنم و بگم مرتیکه, مگه اینجایی ها هم مثل تو ندیده هستن؟ فکر میکنی اینها تا حالا زن ندیدن و فقط منتظر بودن زن تو از ایران بیاد؟ تو وقتی خودت میری استخر به چیا نگاه میکنی که فکر می کنی همه به همون نگاه می کنن؟ کثافت محترمانه ترین واژه ای بود که میتونستم تو دلم نثارش کنم.
——————-
چرا این زن باید دو سال دیگه که زبانش خوب شد و حق و حقوقش رو تو این مملکت فهمید, با این مرد زندگی کنه؟ اگه این یه طوافق دو طرفه از صمیم قلب بود, اون نگاه پر از التماس چی بود؟ تکلیفش با کاری که دوسش داره و میخواد ادامه بده چی میشه؟ این فرهنگ رو ما کی و چه جوری قراره عوض کنیم؟ این مرد این همه سال اینجا بوده ولی هنوز همون فرهنگ و همون طرز نگاه. کاشکی دخترهای ما قبل از اینکه با ازدواجهای این مدلی بیان اینور, به این چیزا هم فکر کنن.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.