ششم ژانویه دو هزار و دوازده

فکر می‌کنم شاید دیگه اصلا امکان برقراری رابطه با کسی رو نداشته باشم. یه جوری تصورش هم تو کتم نمی‌ره انگار. دوران اینکه یکی بپرستت تمام شده، واسه حرف‌های عادی و سکس هم همیشه یه سری آدم هستند دور و بر آدم. دوستانی که می‌شه کلی باهاشون در هر زمینه‌ای حرف زد و اسباب بازی‌هایی که بهتر از هر آلت زنانه یا مردانه‌ای عمل می‌کنند. اون «آنی»رو که باید یه آدم داشته باشه برای رابطه داشتن و به شوق آوردن، دیگه انگار نیست. یا برای من دیگه نیست. کسی منو به شوق نمی‌آره. کسی که بخوام دوباره ببینمش، مشتاق شنیدن ازش باشم، دلم بخواد جزیات زندگیش رو کشف کنم. شاید یه روزی دوباره پیدا بشه، اما فکر می‌کنم تو فانتزی‌های خودم و داستان‌هام خیلی جلوترم از واقعیتی که دور و برم هست. شاید همه اش از خستگیه و شاید هم باید دوباره رفت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.