پنجم زانویه دو هزار و دوازده

آن وسط‌ها یک دفعه من زد به سرم که فروغ بخوانم. نصفه شب بود. بقیه خواب بودند.
من شروع کردم بلند بلند «فتح باغ» را خواندن. این شعر عین زندگی است. عین زندگی من است. بعد یک دفعه گفتم. فکر کن گلستان چقدر خوشبخت بود. چقدر خوشبخت است. عاشق فروغ بود. فروغ عاشقش بود. بعد گفت که خب الان هم می‌شود عاشق فروغ شد. تو هستی. گفتم آره. من هستم، اما این فرق دارد. منظورم با جسم فروغ یکی شدن است. با زنی که این زبانش است راه رفتن است. از او شنیدن است. فکر کن عشق فروغ به گلستان چطور بود. عشق فیزیکش به گلستان. به فیزیک گلستان. گفت یعنی مالکیت؟ تعلق؟ زندگی مشترک؟ گفتم ذهن تو عشق فیزیکی را با مالکیت یکی می‌کند. با زندگی مشترک یکی می‌کند. من منظورم اینها نبود. یعنی جدای شعرهایش، تو بتوانی دست‌هایش را هم موقع عشق‌بازی ببینی، بتوانی لمسش کنی، حرف بزنی. اصلا در یک فضای باشی که فروغ حضور دارد. گیرم که حرف نزند، شعر نگوید، سیگار نکشد. فقط باشد در آن فضا.
به گلستان حسودی‌ام می‌شود، اما انگار حس می‌کنم چرا هیچ وقت از فروغ حرف نمی‌زند. انگار می‌فهمم فروغ در گلستان چه دیده بود. البته انگار.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.