هفتم نوامبر دو هزار و دوزاده

الکی الکی یک درد پایی گرفتم. هیچی نشده. یعنی منکه یادم نمی‌آد کجا ممکنه زخمیش کرده باشم. مگر اینکه تو مستی مثلا از صخره‌ای چیزی پریده باشم و یادم نمونده باشه. یه دفعه از دیروز یک درد غریبی شروع شد تو پای چپ. اون وری که قوزک پا هست نه، اونور. بین پاشنه و پنجه. اصلا نمیشد راه رفت. رفتم کلینیک دانشگاه. عکس و اینا هم هیچی نشون نداد. یعنی مو برنداشته. دکتر گفت شاید رگ به رگ شده یا ساییده شده.
از اون وقتام باس بزنم رو پیشونیم که سگ هاره. جلو نیایید. دلم تنگه از دیروز. بذارم تقصیر پریود. لابد تقصیر اونه. نشستم عکس مامان و بابا و عمو و خاله نگاه می‌کنم.
دلم می‌خواست الان خونه مامان اینا بودم. بعد از هفت سال ما دوباره خودمون پنج‌تاییم. بماند که هنوز پنج نفری یکجا جمع نشدیم از وقتی دوباره پنج‌تا شدیم و من هی فکر می‌کنم یه جوری به نظر می‌رسه بعد از اینهمه سال. حالا رسید که رسید. لوبیا پلو که باشه مشکل حل می‌شه. لوبیا پلو همه مشکلات عالم رو حل می‌کنه.
الان هیچی نمی‌خوام غیر از اینکه اونجا جلوی تلوزیون لم بدم و غر بزنم که اینا چیه شما نگاه می‌کنید. اه تف به این زندگی بزرگسالانه با این همه بلای آسمانی

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.