سه روز تعطیلی خوبی بود. فکر نمیکردم اینهمه کار کنم.
دستمال بستیم سرمون و مثل دوتا بچه خوب خونه رو جمع و جور کردیم. آخ که چقدر خونه تمیز میچسبه. ظرفهای شسته. گاز تمیز. میز و مبل دستمال کشیده. تختی که بعد از مدتها رو تختی دیده به خودش. عکسهایی که بعد از سالها قاب گرفته شدن و رفتن رو دیوار.
من نمیدونم چطور تو این یه ریزه جا اینهمه آشغال میتونه جمع بشه. آدمیزاده دیگه.
یه سفر کوتاه رفتیم. خوش گذشت. آدمهای ساده رو دوست دارم. درسته که بچه هاشون بعد از یه سال اومدن به آمریکا به جای سلام خاله به آدم بگن ” های” و وقتی میگیم بریم لب رودخونه بگن ” نو وی. مال بهتره”.
حساب و کتابهای مالیمون رو ردیف کردیم و دیدیم خیلی وضع خراب تر از این حرفهاست. تمام پاییز بدون یه قرون خرید اضافه اگه بشه سر کرد باز هم بدهکاری این کردیت کارتها میمونه. تصمیم بر این شد که کردیت کارتها رو از تو کیفمون در بیاریم و بذاریم تو خونه بمونن تا بدهکاریاشون صفر بشه.
فیلم دیدم. پنج تا. اسم هیچکدومشون رو هم نمیگم چون به شدت مایه آبروریزی هست. خودم هم خجالت میکشیدم تازه رفتم این فیلمها رو گرفتم. یه چیز تو مایه های ندیدن همشهری کین و تایتانیک مثلا. هر پنج تا رو اما دوست داشتم.
درس خوندم به شدت. خودم هم باورم نمیشد اینجور مثل بچه آدم بشینم درس بخونم. این هیومنیتی لعنتی رو خیلی دوست دارم. دیشب داشتم به دوستی میگفتم که نقطه مقابل همه درسهای جامعه شناسی من هست. تو جامعه شناسی با تئوریهای کلی نگر سر و کار داریم و تو انسان شناسی با خود فرد. این رو دوست دارم. کلی هم با خودم حال کردم که با آهنگهای اواخر دوره رنسانس نشستم تمام فصول رنسانس رو خوندم و نقاشی ها و مجسمه ها رو دیدم. الان جو من رو باز گرفته و بیشتر از هر وقت دیگه دلم میخواد برم ایتالیا رو ببینم. احتمالا تا دو فصل دیگه این میل به سمت فرانسه تغییر میکنه.
فهمیدم که چقدر تو ایران سوادم بیشتر بود و چقدر من همه اینچیزهایی رو که الان دارم میخونم رو قبلا خوندم اون هم قبل بیست سالگی تو ایران. فهمیدم که هنوز مونده از یه نثر سنگین انگلیسی بتونم لذت ببرم و اصلا سلیس بفهممش. پرنس ماکیاولی رو اول به انگلیسی خوندم و بعد هم ترجمه فارسی اش رو. “شهریار” محمود محمود بود. خیلی تو انگلیسی باید بیشتر تلاش کنم. خیلی. ” هی واتس آپ برو” که انگلیسی نشد. کلی کار داره با سواد بشیم تو این مملکت.
البته یه چیز دیگه هم فهمیدم که اونجا وقت داشتم و میشد بشینم کتاب بخونم و یه هفته فکر کنم. اما اینجا میخوام از یه لحظه هم استفاده کنم. ایران روشنفکر زیاد داره اما مدیر نداره.
یه عالمه ایمیل جواب نداده دارم. به خدا شرمنده. فردا میشینم مثل آدم همه رو جواب میدم. خودم متنفرم که جواب یه ایمیل بیشتر از پنج دقیقه طول بکشه چه برسه به سه روز. قول میدم. فردا.
یه چیز دیگه هم که مهمه رو بگم و برم.
تازگی ایمیل های زیادی دارم که ازم در مورد شرایط ادامه تحصیل در خارج از کشور و نحوی درخواست و پذیرش و کلا مهاجرت از طریق تحصیل میپرسن.
من واقعا اطلاعی از هیچکدوم از این مراحل ندارم. من نه با ویزای درسی اومدم و نه یک دونه از واحدهای ایرانم رو منتقل کردم. اومدم اینجا و یه سال صبر کردم و بعد مثل بقیه شهروندهای اینجا رفتم دانشگاه و از صفر شروع کردم. میدونم که انار داره یه وبسایتی تهیه میکنه که تو اون قراره اطلاعاتی در این زمینه جمع بشه. نمیدونم تو چه مرحله ای از کارشون هم هستن. اما واقعا من هیچ اطلاعی ندارم. شاید بهتر باشه از بچه هایی که خودشون از این طریق اومدن بپرسید. شرمنده همه.
درگذشت این آقای کروکدیل هانتر رو به همه دوستان عزیز – مخصوصا ژرفای گرامی- تسلیت میگم. ملت استرالیا میخوان براش تشیع جنازه ایالتی بگیرن. یه چیز تو مایه های مرگ ریس جمهور. به دایی ام تو استرالیا زنگ میزنم میگم حالا کی بود این یارو. میگه والا ما هم نمیدونم. میگن آدم خوبی بود. مردم جمع شدن تو باغ وحش واسش یادداشت مینویسن. عجب.
دیگه چه خبرا؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.