مندوسینو آخر دنیاست.
خیلی حالم بهتره. حرف زیاده واسه گفتن. عکس هم زیاده واسه اینجا گذاشتن. فعلا نمیدونم حجمشون رو چطوری کم کنم.
خودم هم فکر نمیکردم اینقدر خوب از آب در بیاد. کمپ نزدیم و تو هتل خوابیدیم. اما خوب بود.
اون موقع ها, وقتی میرفتیم کوه, صبحها ساعت چهار بیدار میشدیم. پاورچین پاورچین لباس و کفش میپوشیدم و یه یادداشت میذاشتم که من رفتم. با هزار بدبختی باید یه مینی بوس پیدا میکردیم که دختر و پسر رو باهم ببره. وقتی که با گروه بابا اینها نمیرفتم, همه دلهره مادرم این بود که دو شب اون بالا مشکلی پیش نیاد و کسی نیاد جلوی گروه رو نگیره. ترس از کمیته به ارتفاع بالای سه هزار هم رحم نمیکرد.
وسایل کوه نوردی گرون بود برای جیب من. کفش معمولی سی هزار تومنی و کوله پونزده هزار تومنی. سراغ جوراب پشمی و عصا و خیلی چیزای دیگه که اصلا نمیرفتم. یادمه یه سال همه پول عیدم رو دادم وسیله کوه خریدم. عاشق این منیریه بودم. اون پیرمرده که همیشه ازش وسیله میخریدم.
یادم نمیره یه بار رفتم یه جایی کوله بخرم برای یکی از دوستام. دور میدون بود. پسره با خنده یه کوله صورتی کوچیک داد بهم. بهش گفتم کوله سه روزه میخوام. واسه علم کوه. خفه شد…
علم کوه اما راست نبود. حسرت علم کوه مونده. همونطور که حسرت سیالان و الوند موند. دیگه اما کوه برو نیستم. کوه رفتن ما ترس داشت. یادمه وقتهایی رو که هیچکی تو گروه موبایل نداشت. وقتی میرفتی بالا تا میومدی پایین هیچ خبری ازت نبود. هزار بار هم شده بود که راه بلد نداشتیم. میشد که شب شده بود و باید کورمال کورمال دنبال پناهگاه میگشتیم. یادمه تو سنگر گم شدیم و پام پیچ خورد. که کسی تو اون برف همه راه کولم کرد تا به پناهگاه رسیدیم. اونجا هم آتیش روشن نمیشد. چوبها نم داشت و خدا میدونه چیزی بدتر از نم داشتن جوراب و لباسی نیست که نشه خشکش کرد.
اینجا اما میشینی آخر شب میری وال مارت یه کوله و یه کیسه خواب و هرچی دیگه که فکر بکنی میخری. میگی میذارم پشت ماشین اگه لازم شد. ( که خودت هم میدونی لازم نمیشه). با اس یو وی راه میفتی. نه نگران پولشی نه نگران خطر جاده و نه لازمه عقد نامه همراهت ببری. تا خود قله هم واست آسفالته. هر یه مایل یه تلفن هست که زنگ بزنی. جی پی اس تا طویله بالای کوه رو بهت نشون میده. هر جا که بری دست کم یه متل هست. حالا شاید هتل پنج ستاره دم آخر گیرت نیاد اما جایی هست که راحت یه دوش بگیری و بشینی از بین هشتاد تا کانال یکی رو انتخاب کنی و وقتی کسی میاد دم در بگی چه شرابی میخوری. که صبح بتونی سخت ترین تصمیمت این باشه که بری لب آب موج سواری یا دوچرخه ها رو از پشت ماشین بذاری پایین. آخرش هم هیچکدوم از این کارها رو نمیکنی. میری خرید. تو ارتفاع دو- سه هزار متری. میری که عتیقه و شکلات بخری. آها! با یه تی شرت که نشون بده تو اون شهر بودی.
فکر کنم تو بیست و پنج سالگی پیر شدم. قصدم مقایسه نبود. نمیشه گفت اونجا لزوما اینه و اینجا حتما این. اما این من اونجا بود و من اینجا. واسه خودم نوشتم که هیجاناتم نسبت به چهار سال قبل چقدر فرق کرده. محافظه کار, پیر, ترسو, .. شاید هم درست نباشه. شاید اگه قرار کوه نوردی بود نه تعطیلات باز هم همون روال قبل بود.
خوش گذشت. خوب خوابیدم و خوب خوردم و خوب نوشیدم و خوب عشق ورزیدم و خوب لذت بردم.
این عکسها رو چطوری بذارم اینجا؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.