بیست و سوم فوریه دوهزار و یازده

از بعد از انتخابات، انگار همه دغدغه‌های ممکلتی که توش زندگی می‌کنم برام از بین رفته. تو این مملکت چند ماه قبل دوباره جمهوری‌خواه‌ها کنگره رو گرفتن دستشون و به سلامتی اولین جاهایی که دارن بودجه‌شون رو قطع می‌کنن هم سازمان‌های مربوط به زنانه. تی پارتی داره روز به روز خطرناک‌تر و پرطرفدارتر میشه، رشد مذهب رو به وضوح می‌شه دید و مذهبی‌تر شدن و محافظه‌کارتر شدن همه چی.
نمی‌گم این بی‌خیالی‌ام خوبه. نه نیست. امروز یکی از نظرگذاران گوگل‌ریدر که اعتقاد داره «خارج‌نشین‌ها» وقایع داخل ایران رو «دراماتیز» می‌کنن،‌ و راه حل باتون و گاز اشک‌آوری،‌ که دیگه فقط گاز اشک‌آور هم نیست،‌ گفتمان مدنیه،. بهم گفت که اگه می‌خوای با خشونت مبارزه کنی، تو همین امریکا مبارزه کن! حوصله بحث نداشتم. گفتم چشم. بعد هم فکر کرد من چه دختر حرف‌گوش‌کنی هستم و یه سری توصیه‌های دیگه کرد. چی باید بگه آدم به اینطور افراد؟ نمی‌گم حرف بدیه که آدم با خشونت در هر جا مبارزه کنه، اما این یه اعترافه که وقایع این مملکتی که الان توشم،‌ دغدغه من نیست.
درسته که همین وقایع اطراف،‌ ممکنه تاثیر مستقیم رو زندگی و تحصیل من داشته باشه (فکر کنم اولین دانشکده‌ای که قرار باشه بودجه‌اش رو قطع کنن، دپارتمان‌های مطالعات زنان و مطالعات فمنیستی باشه)، اما حوادثی که داره تو ایران اتفاق می‌افته برای من مهمتره. خشونت جاری اونجا، برای من خشن‌تر از اتفاقاتی‌ هست که الان داره برای کارگرهای ویسکانسن می‌افته. گرفتاری دوستان دیده و ندیده،‌ آوارگی و زندانی شدن این همه آدم،‌ …همه اینا برای من مهمتره. آره. اینها بر خلاف ادعاهای بشردوستی و شهروند جهانی و همه برابر انده، اما باشه. چیکار کنم؟
دل من یه جای دیگه است. اگه جراتش رو داشتم و می‌تونستم از این زندگی/ درس/ همه بهانه‌های دیگه اینجا دل بکنم، الان باید ایران بودم. ندارم. اما نمیتونم هم به خودم دروغ بگم. در حال حاضر، گور پدر دغدغه‌های آمریکایی. واسه ایران هم اگه کاری نمی‌شه کاری از اینور کرد،‌ لااقل میشه از اون‌ور بوم نیافتاد و فکر نکرد که «همه چی آرومه» و «بیایید همه گاندی شویم» و «تو آمریکا که همه‌چی بدتره».

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.