بیست و یکم فوریه دوهزار و یازده

آن یار کزو خانۀ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری ازعیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بیحاصلی وبی خبری بود

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.