از قطار پیاده شدم و رویا را بعد از هفت سال دیدم. رویا عمه من است که ده سالی از من بزرگتر است: جیغ و داد و آغوش و بوسه که تا راهروی مترو هم ادامه داشت.
بلند بلند حرف می زدیم که چقدر عوض شدیم و پیر شدیم که دو نوجوان- شاید حداکثر شانزده سال- از کنارمان رد شدند و شروع کردند به زبان فارسی ادای ما را در آوردن و مسخره کردن. ایستادم و به طرفشان برگشتم و گفتم: هرجای دنیا که بروید آدم نمی شوید.
ایسنادند و یکی شان ناگهان شروع به فحش دادن کرد. فحش هایی نثار اعضای ما. رویا هی می گفت ولش کن بیا برویم. یک لحظه فکر کردم که بچه است و نباید دهن به دهن شد اما اگر سرم را می انداختم پایین و می رفتم چه فرقی با تمام آن سال ها داشتم؟
نمی توانستم جلوی رویا به فارسی جوابش را بدهم. فقط گفتم که خفه شو و راهت را بکش و برو. ناگهان یکی شان آمد طرف ما. دست هایش را طوری بلند کرده بود که انگار می خواهد بزند زیر گوشم. یخ کردم. یادم نمی آمد تا حالا کسی رویم دست بلند کرده باشد. با خشمی که برای خودم هم غریب بود فریاد زدم یک قدم جلوتر بیایی فاتحه ات را در این مملکت می خوانم. دستش را آورد پایین اما هنوز می آمد طرف من. ایستادم و گفتم بیا ببینم چه غلطی می خواهی بکنی. رفیقش آمد و دستش را کشید و شروع کرد به گفتن اینکه این ها آمده اند خارج شنیده اند هرچه زن ها بگویند درست است. ولشان کن بروند جندگی شان را بکنند. بعدا پیدایشان می کنیم ترتیبشان را می دهیم.
حالا دیگر رویا ترسیده بود. من هم میهمان بودم. برگشتم و رفتیم طرف مترو. از رویا به خاطر صدای بلند و فحش هایی که داده بودم عذر خواهی کردم. تنم هنوز می لرزد از به یاد آوری آن صحنه ای که دست رویم بلند کرده بود. فقط می توانم بگویم برای اولین بار در طول این سفر- و شاید در طول سال ها- احساس ناامنی کردم. احساسی که وسط مترو در روز روشن بین آن همه آدم – از رفتار دو پسربچه هم زبان-داشتم را در هیچ هتل و متل و هاستل و چادر و کیسه خوابی بین آنهمه غریبه و در هیچ نیمه شبی نداشتم.
*کامپیوتر قرضی است. نیم فاصله نصب نمی کند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.