بابا ازم چیزی میخواهد. هم دورم و هم اینکه اگر هم نزدیک بودم کاری از دستم برنمیآمد. میگویم بابا جان امیدی نیست. میگوید میدانم. اما در هر حال عمویت گفت. از اینکه فکر میکنند از من کاری برمیآید ولی در واقع هیچکاری نمیتوانم بکنم غمگینم.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید