از روابط انسانی-۴

مهمانی شامی بود در یک رستوران. لیوان‌های دوم و سوم هم بالا رفته بود و سرها گرم شده بود. رو به روی من نشسته بود و انگار غیر از او و آدم کناری‌اش،‌ که از لحظه اول انگار آمده بود برای بردن دلش، هیچ‌کس دور آن میز بیست نفره نبود. خیالم راحت بود که کسی حواسش به نگاه‌های حریص من نیست. یعنی کسی حتی حدسش را هم نمی‌توانست بزند که در ذهن من در آن لحظات چه می‌گذشت.
گاهی سرش را بلند می‌کرد و من لبخندی بزرگ تحویلش می‌دادم. فکر کردم اگر این دفعه اول باشد که این آدم کناری‌اش را دیده- که حدس من این بود- باید بهش روحیه داد که ادامه بده، خوب است. لبخند‌های مرا هر دفعه مستانه‌تر از دفعه قبل جواب داد. آخر شب در ماشین وقتی سرش را گذاشت روی سرم که بخوابد، گفت مرسی که حواست بود امشب. حالا ببینم چه می‌شود.
من از تصور تن برهنه‌اش، حتی در آغوش آن آدم کناری هم داغ می‌شدم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.