یادداشت‌های پراکنده در سفر-۳

روی کاغذ همه چی خوب است. آدم می‌داند مبدا تاریخش نیست. می‌داند نه اولی است و نه آخری. حقی ندارد. مالکیتی ندارد. لذت می‌برد. زندگی می‌کند. اصلا هست. همین اصل بودنش زیباست. می‌وزد و می‌رود، اما وقتی هست خوب است. روی کاغذ همه اینها عالی‌است.
از کاغذ که بیرون می‌آید دردش شروع می‌شود. باید ببینی و مزه کنی حضور قبلی‌ها را،‌ فعلی‌ها را، جوانه زدن‌های آینده را. باید تاریخ پای شعرهایش را نجویده قورت بدهی که کمتر گلویت بسوزد. باید لبخند بزنی به آدمی که رو به رویتان نشسته‌است و می‌دانی روزی جای تو بود، روزی جای تو خواهد بود، اصلا همین الان یکی دیگر توست. زیر لب بگویی تکرار کنی تو حقی نداری، تو حقی نداری، تو حقی نداری و نجوایت را با آبجو بدهی که برود پایین.
می‌خواستم ندانم، نبینم، نشناسم، اما، اگر جرات نکنم بگویم که همه، بخش بزرگی از زندگی‌اش است. حقی ندارم که بخواهم بگویم کنارش بگذارد. درد دارد. خیلی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.