دوست و رفیق یکی نیستند. حداقل برای من یکی نیستند. با آدم‌های زیادی رفاقت می‌کنم. عزیزند و رفیق. می‌شود با آنها خندید،سفر کرد و مستی داشت. اما نمی دانم با چند نفر دوستم. راستش دفعه اول که فکر کردم ببینم به چند نفر می‌توانم بگویم دوست،‌ترسیدم. حقیقتش این است که سال‌هاست دوستی به آن معنا که همه زندگی‌مان را بدانیم ندارم. شاید چون اصلا لزومی نمی‌بینم که هیچ کس غیر از خودم همه زندگی‌ام، همه نقاب هایم، همه نقش هایم را بشناسد. یک لحظاتی است که اصلا خود سکوت است. خود من است. دوست ندارم با کسی قسمتش کنم. یعنی عزیزتر از آنند که تعریف شوند. بنابراین این لحظات می‌ماند برای خودم. بقیه چیزهایم را که ولو است و همه می‌دانند یا اگر بپرسند می‌گویم. یک وقتی هم هست که هوس درددل می‌کند آدم. برای آن هم آدم کم است. کسی که قضاوت نکند. فقط بشینی حرفت را بزنی و سبک شوی و طرف حرف نزند و ایده ندهد و مسبب پیدا نکند و یک کلام فقط گوش کند حتی بدون آنکه هی بگوید می‌فهمم می فهمم. آن هم کم است. این درد دل ها هم می‌رود پیش همان لحظات تنهایی. کلا آدمی که بشود با او در سکوت سفر کرد کمیاب است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.